you for me
یکم سبک نوشتن تغییر میکنه احساس کردم خیلی کتابی باشه جالب نیست:)
پارت ۴
ویو هیونجین
به خونه رسید. لباساش رو عوض کرد و روی مبل نشست. پدر و مادرش مثل همیشه خونه نبودن و سر کار بودن. فکرش درگیر فلیکس بود..
.
تاحالا ندیده بودم یه ادم انقدر احساساتی باشه...چرا هر می میگفتم سریع گریه میکرد؟..هه اذیت کردنش حال میده...ولی از به طرف دلم هم براش میسوزه...اَه ساکت شو این چه حرفیه؟
چند ماه بعد
ویو فلیکس
مثل همیشه از خواب بیدار شدم و شروع به اماده شدن کردم. بعد از چند دقیقه ، از خانه بیرون زدم و به سمت مدرسه رفتم.
رسیدم و وارد کلاس شدم و بی سر و صدا به سمت میز و صندلی خودم رفتم و نشستم.
ویو هیونجین
با دیدن فلیکس ، پوزخندی زدم و به سمتش رفتم.
هیونجین: اهای حال نینی کوچولو لوسمون چطوره؟
لینو ، هان و سونگمین شروع کردن به خندیدن. لینو اوند پیش من و بالای فلیکس ایستاد.
لینو: اخی زبونت رو موش خورده؟
فلیکس، توجهی نمی کرد و هیچ حرفی نمیزد.
هیونجین: فکر کنم واقعا زبونش رو موش خورده...چرا گریه نمیکنی؟
معلوم بود داشت سعی میکرد گریه اش رو کنترل کنه و واقعا هم این کارو کرد.
هیونجین: هی امروز جالب نیستی...
استاد ، همون موقع وارد کلاس شد و هیونجین مجبور شد سر جاش بشینه
ویو فلیکس
چرا هروز میاد و اذیتم میکنه؟ چرا اینکه ناراحتم کنه براش جالبه؟...چند ماه گذشته..حداقل تونستم تو این مدت کاری کنم که روی اشک هام کنترل داشته باشم.
حواسم رو درس جمع کردم و این افکار رو از خودم دور کردم.
بعد از کلاس
داشتم توی راهرو راه میرفتم و به اطراف نگاه میکردم که هیونجین اومد سمتم و با عصبانیت بازوم رو گرفت و من رو با خودش کشوند.
فلیکس:چ-چیکار-
با حالتی سرد و عصبانی جواب داد
هیونجین: هیسس!
همینجور من رو میکشوند و چنگش محکم تر میشد. بعد از مدتی به یک راهرو خالی رسیدیم و اون من رو محکم زد به دیوار.
هیونجین: توعه عوضی رفتی راجب من به مدیر گفتی اره؟!
لرزش شروع شد. اب دهنش را از ترس قورت داد و گفت
فلیکس: ن-نه
هیونجین: دروغ نگو! مطمئنم کار خودته! چون اذیتت میکنم واسه انتقام از من رفتی به مدیر گفتی اره؟!(با داد)
وقتی داد زد ، بغض کرد و چشماش پر از اشک شد. دستاش دوباره داشت میلرزید.
فلیکس: م-من کاری نکردم...راست میگم...
هیونجین یقه اش رو گرفت و محکم به دیوار کوباندش.
هیونجین: پسره عوضی...فکر کردی من خرم که ندونم داری دروغ میگی؟!
شروع کرد به گریه کردن. زیادی ترسیده بود و شدید میلرزید. هیونجین، دستش رو مشت کرد تا اون رو بزنه ، که هان سریع پیش هیونجین رفت و جلوش رو گرفت.
هان: هیونجین کار فلیکس نبوده..
هیونجین: چی؟ پس کی بوده؟!
هان:(.....)
ادامش تو کامنت👇
پارت ۴
ویو هیونجین
به خونه رسید. لباساش رو عوض کرد و روی مبل نشست. پدر و مادرش مثل همیشه خونه نبودن و سر کار بودن. فکرش درگیر فلیکس بود..
.
تاحالا ندیده بودم یه ادم انقدر احساساتی باشه...چرا هر می میگفتم سریع گریه میکرد؟..هه اذیت کردنش حال میده...ولی از به طرف دلم هم براش میسوزه...اَه ساکت شو این چه حرفیه؟
چند ماه بعد
ویو فلیکس
مثل همیشه از خواب بیدار شدم و شروع به اماده شدن کردم. بعد از چند دقیقه ، از خانه بیرون زدم و به سمت مدرسه رفتم.
رسیدم و وارد کلاس شدم و بی سر و صدا به سمت میز و صندلی خودم رفتم و نشستم.
ویو هیونجین
با دیدن فلیکس ، پوزخندی زدم و به سمتش رفتم.
هیونجین: اهای حال نینی کوچولو لوسمون چطوره؟
لینو ، هان و سونگمین شروع کردن به خندیدن. لینو اوند پیش من و بالای فلیکس ایستاد.
لینو: اخی زبونت رو موش خورده؟
فلیکس، توجهی نمی کرد و هیچ حرفی نمیزد.
هیونجین: فکر کنم واقعا زبونش رو موش خورده...چرا گریه نمیکنی؟
معلوم بود داشت سعی میکرد گریه اش رو کنترل کنه و واقعا هم این کارو کرد.
هیونجین: هی امروز جالب نیستی...
استاد ، همون موقع وارد کلاس شد و هیونجین مجبور شد سر جاش بشینه
ویو فلیکس
چرا هروز میاد و اذیتم میکنه؟ چرا اینکه ناراحتم کنه براش جالبه؟...چند ماه گذشته..حداقل تونستم تو این مدت کاری کنم که روی اشک هام کنترل داشته باشم.
حواسم رو درس جمع کردم و این افکار رو از خودم دور کردم.
بعد از کلاس
داشتم توی راهرو راه میرفتم و به اطراف نگاه میکردم که هیونجین اومد سمتم و با عصبانیت بازوم رو گرفت و من رو با خودش کشوند.
فلیکس:چ-چیکار-
با حالتی سرد و عصبانی جواب داد
هیونجین: هیسس!
همینجور من رو میکشوند و چنگش محکم تر میشد. بعد از مدتی به یک راهرو خالی رسیدیم و اون من رو محکم زد به دیوار.
هیونجین: توعه عوضی رفتی راجب من به مدیر گفتی اره؟!
لرزش شروع شد. اب دهنش را از ترس قورت داد و گفت
فلیکس: ن-نه
هیونجین: دروغ نگو! مطمئنم کار خودته! چون اذیتت میکنم واسه انتقام از من رفتی به مدیر گفتی اره؟!(با داد)
وقتی داد زد ، بغض کرد و چشماش پر از اشک شد. دستاش دوباره داشت میلرزید.
فلیکس: م-من کاری نکردم...راست میگم...
هیونجین یقه اش رو گرفت و محکم به دیوار کوباندش.
هیونجین: پسره عوضی...فکر کردی من خرم که ندونم داری دروغ میگی؟!
شروع کرد به گریه کردن. زیادی ترسیده بود و شدید میلرزید. هیونجین، دستش رو مشت کرد تا اون رو بزنه ، که هان سریع پیش هیونجین رفت و جلوش رو گرفت.
هان: هیونجین کار فلیکس نبوده..
هیونجین: چی؟ پس کی بوده؟!
هان:(.....)
ادامش تو کامنت👇
۳.۳k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.