صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت30
°از زبان راوی]
چویا و میکو ساعت ها باهمدیگه بازی کردن ـو خوشگذروندن.
حتی باهم یه خونه ساختن ـو داخلش رفتن تا اینکه زنگ ـه خونه به صدا رد اومد.
چویا از خونه ی ساختگی ـش بیرون اومد ـو سمت ـه در رفت ـو بازش کرد و با دیدن ـه پدر ـه میکو لبخندی روی لبش نشست ـو به ادای احترام کمی خم شد که مرد گفت:
_سلام چویا_کون حالتون چطوره؟ امیدوارم میکو زیاد اذیت ـتون نکرده باشه.
چویا سرشو به معنای منفی تکون داد ـو دفترچه ـشو بیرون اورد ـو داخل متنی نوشت ـو به مرد نشون داد:
•نه اصلا، میکو واقعا بچه ی خوب ـو با ادبی ـه!☆
مرد خنده ی ریزی کرد ـو گفت: واقعا ازتون ممنونم، حالا اگه میشه به میکو خبر بدین تا بریم خونه.
چویا سری تکون داد ـو سمت ـه پسر رفت ـو داخل دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به میکو نشون داد:
•کوچولو بابات اومده دنبالت.☆
میکو با ذوق از خونه ای که ساخته بودن بیرون اومد ـو سمت ـه در رفت ـو بغل ـه پدرش پرید ـو گفت: بابایی!
مرد متقابلا میکو رو بغل کرد ـو گفت: سلام عزیزم! بهتون خوش گذشت.
میکو سرشو بالا اورد ـو گفت: خیلی!
مرد لبخندی زد ـو گفت: دیگه بریم خونه!
میکو سری تکون داد ـو گفت: بابا میشه بازم بیام خونه ی داداش چویا؟
با حرفی که میکو زد قند توی دل ـه چویا اب شد ـو از چشماش میتونستی خوشحالی ـو ببینی!
مرد سری تکون داد ـو گفت: اگه چویا_کون راضی باشه معلومه که میتونی بیای.
چویا سریع با سر حرف ـه مرد ـو تائید کرد.
°از زبان دازای|°
بعداز اینکه کارامو انجام دادم موبایل ـمو برداشتم ـوبه جک پیام دادم:
_هوی جک اون پسر که سه شنبه صدات زد کی بود؟
چند دقیقه منتظر موندم ولی پیامی ازش نیومد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گوشیو رو مبل انداختم.
همون موقع گوشی ـم زنگ خورد، با کلافگی گوشیو برداشتم ـو بهش نگاه کردم.
شماره ی مامان ـه جک بود.
تماس ـو وصل کردم ـو گفتم: سلام خانم ـه ماریا، چیزی شده!
با نگرانی از پشت ـه خط گفت: سلام دازای سان، جک پیش ـه توعه؟
با تعجب گفتم: نه، مگه خونه نیست؟!
_نه از موقعی که اومدم خونه ندیدمش، هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده!!
استرس به جونم افتاد ولی سعی کردم پنهونش کنم، با استرس گفتم: نگران نباشین ماریا سان من میرم دنبالش بگردم.
_لطفا صبر کن تا منم بیام.
"چشم" ـی زیر لب گفتم ـو تماسو قطع کردم.
سریع سمت ـه اتاقم رفتم ـو لباسامو عوض کردم.
از خونه بیرون رفتم که ماریا سان ـو دیدم، سمتش رفتم ـو گفتم: سلام ماریا سان، نگران نباشید حتما برای کاری بیرون رفته!
یه قطره ی اشک از چشمام روی گونه هاش سر خورد ـو گفت: اون هر وقت جایی میرفت قبلش به من خبر میداد!
سری تکون دادم ـو گفتم: بهتره شما جای دیگه ای ـو بگردین.
سری تکون داد ـو گفت: اگر پیداش کردی بهم خبر بده!
بدون ـه هیچ حرفه دیگه ای سمت ـه یه فروشگاه که جک علاقه ی زیادی به اونجا داشت رفتم.
وقتیبه فروشگاه رسیدم با عجله داخل رفتم که....!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت30
°از زبان راوی]
چویا و میکو ساعت ها باهمدیگه بازی کردن ـو خوشگذروندن.
حتی باهم یه خونه ساختن ـو داخلش رفتن تا اینکه زنگ ـه خونه به صدا رد اومد.
چویا از خونه ی ساختگی ـش بیرون اومد ـو سمت ـه در رفت ـو بازش کرد و با دیدن ـه پدر ـه میکو لبخندی روی لبش نشست ـو به ادای احترام کمی خم شد که مرد گفت:
_سلام چویا_کون حالتون چطوره؟ امیدوارم میکو زیاد اذیت ـتون نکرده باشه.
چویا سرشو به معنای منفی تکون داد ـو دفترچه ـشو بیرون اورد ـو داخل متنی نوشت ـو به مرد نشون داد:
•نه اصلا، میکو واقعا بچه ی خوب ـو با ادبی ـه!☆
مرد خنده ی ریزی کرد ـو گفت: واقعا ازتون ممنونم، حالا اگه میشه به میکو خبر بدین تا بریم خونه.
چویا سری تکون داد ـو سمت ـه پسر رفت ـو داخل دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به میکو نشون داد:
•کوچولو بابات اومده دنبالت.☆
میکو با ذوق از خونه ای که ساخته بودن بیرون اومد ـو سمت ـه در رفت ـو بغل ـه پدرش پرید ـو گفت: بابایی!
مرد متقابلا میکو رو بغل کرد ـو گفت: سلام عزیزم! بهتون خوش گذشت.
میکو سرشو بالا اورد ـو گفت: خیلی!
مرد لبخندی زد ـو گفت: دیگه بریم خونه!
میکو سری تکون داد ـو گفت: بابا میشه بازم بیام خونه ی داداش چویا؟
با حرفی که میکو زد قند توی دل ـه چویا اب شد ـو از چشماش میتونستی خوشحالی ـو ببینی!
مرد سری تکون داد ـو گفت: اگه چویا_کون راضی باشه معلومه که میتونی بیای.
چویا سریع با سر حرف ـه مرد ـو تائید کرد.
°از زبان دازای|°
بعداز اینکه کارامو انجام دادم موبایل ـمو برداشتم ـوبه جک پیام دادم:
_هوی جک اون پسر که سه شنبه صدات زد کی بود؟
چند دقیقه منتظر موندم ولی پیامی ازش نیومد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گوشیو رو مبل انداختم.
همون موقع گوشی ـم زنگ خورد، با کلافگی گوشیو برداشتم ـو بهش نگاه کردم.
شماره ی مامان ـه جک بود.
تماس ـو وصل کردم ـو گفتم: سلام خانم ـه ماریا، چیزی شده!
با نگرانی از پشت ـه خط گفت: سلام دازای سان، جک پیش ـه توعه؟
با تعجب گفتم: نه، مگه خونه نیست؟!
_نه از موقعی که اومدم خونه ندیدمش، هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده!!
استرس به جونم افتاد ولی سعی کردم پنهونش کنم، با استرس گفتم: نگران نباشین ماریا سان من میرم دنبالش بگردم.
_لطفا صبر کن تا منم بیام.
"چشم" ـی زیر لب گفتم ـو تماسو قطع کردم.
سریع سمت ـه اتاقم رفتم ـو لباسامو عوض کردم.
از خونه بیرون رفتم که ماریا سان ـو دیدم، سمتش رفتم ـو گفتم: سلام ماریا سان، نگران نباشید حتما برای کاری بیرون رفته!
یه قطره ی اشک از چشمام روی گونه هاش سر خورد ـو گفت: اون هر وقت جایی میرفت قبلش به من خبر میداد!
سری تکون دادم ـو گفتم: بهتره شما جای دیگه ای ـو بگردین.
سری تکون داد ـو گفت: اگر پیداش کردی بهم خبر بده!
بدون ـه هیچ حرفه دیگه ای سمت ـه یه فروشگاه که جک علاقه ی زیادی به اونجا داشت رفتم.
وقتیبه فروشگاه رسیدم با عجله داخل رفتم که....!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۹.۹k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.