پارت سوم
ویو تهیونگ
یکم نزدیک اتاقش شدم و دیدم دست گذاشته رو صورتشو خیلی بی صدا داره گریه میکنه راستش دلم سوخت براش تو ی اون وضعیت دیدمش درسته من خودم باعثشم رفتم تو اتاق و کنارش نشستم توی همون حالتی که بود ترسید و بیشتر دستش رو جلو صورتش گرفت
بهش گفتم: درد داری؟
هیچی نگفت صدایی نیومد و فقط گریه میکرد یه بار دیگه پرسیدم ازش : میگم درد داری؟
ویو ا.ت
می ترسیدم بهش بگم آره دارم میمیرم از درد دارم جون میدم ،چطور وقتی منو توی این وضعیت میبینه می پرسه درد داری!؟ باید چطور بهش می فهموندم که من توی این مورد بی گناهم تو ازدواج کردن باتو که قربانی اصلی منم منه بدبخت منی که داره نابود میشه
خیلی آروم و با صدای گریه الودم و لرزون گفتم:آ..آ...ر.ره
واقعا حالم خیلی بد بود داشتم از گرسنگی و ضعف و درد شدید می مردم
ویو تهیونگ
وقتی اونطوری گفت آره یجوری دلم سوخت و لرزید انگار که پشیمون شده بودم گفتم : باید تو وان حموم و داخل آب گرم بدنتو بشوری می تونی خودت بشوری یا کمکت کنم؟...
باز هیچی نگفتو فقط سر به معنی تأکید تکون داد ولی همچنان دستش رو صورتش بود
چشم ازش برداشتم تا خواستم بلند شم خیلی آروم و بغض آلود گفت: ت..تهیو..نگ می.. میشه یه...چیزی از..ت ... بخوام!
نگاهش کردم که به چشمام زل زده چشماش قرمز شده بود و اشکی زیر چشمش کبود و صورت رنگ پریدش لب خونیش وترکیده اش یه جور برای آدم وحی دلسوزی میداد ولی سعی کردم نشون ندم همونطور سرد و بی حس گفتم : چی می خوای؟!
با ترس و گریه گفت : اگه ... اگه بگم.. منو نمی زنی؟
گفتم:نه بگو...
گفت: می..شه.. میشه.. بغلت ..کنم؟فقط ..یه بارر؟ بعد ترسیده چشم هاش وبست تا نبینه واکنشم چیه!
خودم واقعا مونده بودم ولی گفتم: اوکی!
بعد باور نکرده چشم هاشو باز کرد و خودشو تو بغلم جا کرد یه حس عجیب غریبی داشتم بااینکه کل بدنش خونی و کبود بود که خودم باعثشم خواست منو بغل کنه ولی بغلش یه جور متفاوت بود برام مثل جوری که دوهی بغلم میکنه نیست ، دستمو آروم پشتش حلقه کردم بعد دیدم لباسم خیس شد و صدای هق هقاش رو اجازه داد بیاد و با همون صدا گفت: م..ممنو..نم ... که .. گذاشتی ... بغلت.. کنم!.
بعد چند مین که به خودم اومدم از بغلم درش آوردم با همون حالت سرم گفتم : خیله خوب بسه استراحت کن(سرد ولی حس) بعد خیلی یواش رفت داخل جاش صورتشم هی مچاله میشد اومدم بیرون اتاق رفتم آشپز خونه خواستم یه چی برای خودم درست بخورم که یادم افتاد ا.ت هم از دیروز هیچی نخورده حتی آب... پس شروع کردم نودل و سوپ درست کردم...
(حمایت شه و لایک شه و دنبال شه تا از دست ندی😉✨)
یکم نزدیک اتاقش شدم و دیدم دست گذاشته رو صورتشو خیلی بی صدا داره گریه میکنه راستش دلم سوخت براش تو ی اون وضعیت دیدمش درسته من خودم باعثشم رفتم تو اتاق و کنارش نشستم توی همون حالتی که بود ترسید و بیشتر دستش رو جلو صورتش گرفت
بهش گفتم: درد داری؟
هیچی نگفت صدایی نیومد و فقط گریه میکرد یه بار دیگه پرسیدم ازش : میگم درد داری؟
ویو ا.ت
می ترسیدم بهش بگم آره دارم میمیرم از درد دارم جون میدم ،چطور وقتی منو توی این وضعیت میبینه می پرسه درد داری!؟ باید چطور بهش می فهموندم که من توی این مورد بی گناهم تو ازدواج کردن باتو که قربانی اصلی منم منه بدبخت منی که داره نابود میشه
خیلی آروم و با صدای گریه الودم و لرزون گفتم:آ..آ...ر.ره
واقعا حالم خیلی بد بود داشتم از گرسنگی و ضعف و درد شدید می مردم
ویو تهیونگ
وقتی اونطوری گفت آره یجوری دلم سوخت و لرزید انگار که پشیمون شده بودم گفتم : باید تو وان حموم و داخل آب گرم بدنتو بشوری می تونی خودت بشوری یا کمکت کنم؟...
باز هیچی نگفتو فقط سر به معنی تأکید تکون داد ولی همچنان دستش رو صورتش بود
چشم ازش برداشتم تا خواستم بلند شم خیلی آروم و بغض آلود گفت: ت..تهیو..نگ می.. میشه یه...چیزی از..ت ... بخوام!
نگاهش کردم که به چشمام زل زده چشماش قرمز شده بود و اشکی زیر چشمش کبود و صورت رنگ پریدش لب خونیش وترکیده اش یه جور برای آدم وحی دلسوزی میداد ولی سعی کردم نشون ندم همونطور سرد و بی حس گفتم : چی می خوای؟!
با ترس و گریه گفت : اگه ... اگه بگم.. منو نمی زنی؟
گفتم:نه بگو...
گفت: می..شه.. میشه.. بغلت ..کنم؟فقط ..یه بارر؟ بعد ترسیده چشم هاش وبست تا نبینه واکنشم چیه!
خودم واقعا مونده بودم ولی گفتم: اوکی!
بعد باور نکرده چشم هاشو باز کرد و خودشو تو بغلم جا کرد یه حس عجیب غریبی داشتم بااینکه کل بدنش خونی و کبود بود که خودم باعثشم خواست منو بغل کنه ولی بغلش یه جور متفاوت بود برام مثل جوری که دوهی بغلم میکنه نیست ، دستمو آروم پشتش حلقه کردم بعد دیدم لباسم خیس شد و صدای هق هقاش رو اجازه داد بیاد و با همون صدا گفت: م..ممنو..نم ... که .. گذاشتی ... بغلت.. کنم!.
بعد چند مین که به خودم اومدم از بغلم درش آوردم با همون حالت سرم گفتم : خیله خوب بسه استراحت کن(سرد ولی حس) بعد خیلی یواش رفت داخل جاش صورتشم هی مچاله میشد اومدم بیرون اتاق رفتم آشپز خونه خواستم یه چی برای خودم درست بخورم که یادم افتاد ا.ت هم از دیروز هیچی نخورده حتی آب... پس شروع کردم نودل و سوپ درست کردم...
(حمایت شه و لایک شه و دنبال شه تا از دست ندی😉✨)
۲۲.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.