★چند پارتی★
★چند پارتی★
pirt: 9
سنآ: خیلی برات خوشحالم😍
یوری: زیادم خوشحال نباش
سنآ: چرا؟
یوری: هیچ ولش کن
سنآ: اها فهمیدم بخاطر اون دخترست
یوری: اره
سنآ: محلشون نزار
یوری: باش
سنآ: بیا بریم غذا درست کنیم
یوری: باش بریم
رفتیم اشپز خونه غذا درست کنیم
۱۰ دقیقه بعد
کلی غذا درست کردیم و رفتیم سره میز
همه نشستن جونگکوک هم تازه اومد از قیافش معلوم بود که خیلی اعصبانیه همه شروع کردن به غذا خوردن بجز من...
من همیش فکر میکردم چجوری از اینجا فرار کنم برم مامانو بابامو پیدا کنم
که جونگکوک بهم نگاه کرد و گفت👇🏻
جونگکوک: یوری چرا غذا نمیخوری؟
یوری: میل ندارم
جونگکوک: چته خوبی؟
یوری: بهتره من برم تو اتاق
سنآ: وایسا
یوری:(رفت تو اتاق)
۵ دقیقه بعد
همش توی اتاق گریه میکردم
که یکی در زد گفت👇🏻
جونگکوک: میتونم بیام تو؟!
یوری: بیا
وقتی جونگکوک درو بست یهو چراغ خاموش شد جونگکوک از پشت منو بغل کرد و نفس های داغش به گردنم خورد و گردنمو گاز گرفت
و منو انداخت روی تخت بهش گفتم👇🏻
یوری: ولم کن
جونگکوک: هیش ساکت
یوری: ولم کن بهم دست نزن
جونگکوک: تو فقط مال منی (صورتشو نزدیک کرد)
یوری: جونگکوک الان وقتش نیست ولم کن (ترس)
جونگکوک: الان وقتشه و ولت نمیکنم
یوری: جونگکوک خواهش میکنم ولم کن
جونگکوک: هیش (دستشو گذاشت روی لبم)
یوری:(از ترس چشمام رو بستم)
جونگکوک: من خیلی دوست دارم (گردنم رو بوسید)
یوری:(زدم به سینش: به معنی: ولم کن)
زدم به سینش و فرار کردم از پنجره دیدم یکی وایساده اروم اروم رفتم جلو در پنجره رو باز کنم دسته ی پنجره رو باز کردم دیدم مرد سیاه پوش منو بغل کرد و ماسکشو برداش دیدم اون یونگی عه بهم گفت👇🏻
یونگی: سلام خواهرییییی😍
یوری: سلام داداشیییییی😍
یونگی: خیلی دلم برات تنگ شده بود
یوری: این چند سال کجا بودیییییی میدونی از وقتی مامانو بابا رفتن منو گذاشتن پیشه عمو چقدر کتکم میزد (گریه)
یونگی: خیلی ببخشید خواهر (گریه میکرد و بغلش میکرد)
★بچها دختر عمم میخواد بره خونه ی باباش و وقتی برگشت میریم ابادان و رسیدیم ابادان براتون میزارم★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #فیک #داستان #بی_تی_اس
pirt: 9
سنآ: خیلی برات خوشحالم😍
یوری: زیادم خوشحال نباش
سنآ: چرا؟
یوری: هیچ ولش کن
سنآ: اها فهمیدم بخاطر اون دخترست
یوری: اره
سنآ: محلشون نزار
یوری: باش
سنآ: بیا بریم غذا درست کنیم
یوری: باش بریم
رفتیم اشپز خونه غذا درست کنیم
۱۰ دقیقه بعد
کلی غذا درست کردیم و رفتیم سره میز
همه نشستن جونگکوک هم تازه اومد از قیافش معلوم بود که خیلی اعصبانیه همه شروع کردن به غذا خوردن بجز من...
من همیش فکر میکردم چجوری از اینجا فرار کنم برم مامانو بابامو پیدا کنم
که جونگکوک بهم نگاه کرد و گفت👇🏻
جونگکوک: یوری چرا غذا نمیخوری؟
یوری: میل ندارم
جونگکوک: چته خوبی؟
یوری: بهتره من برم تو اتاق
سنآ: وایسا
یوری:(رفت تو اتاق)
۵ دقیقه بعد
همش توی اتاق گریه میکردم
که یکی در زد گفت👇🏻
جونگکوک: میتونم بیام تو؟!
یوری: بیا
وقتی جونگکوک درو بست یهو چراغ خاموش شد جونگکوک از پشت منو بغل کرد و نفس های داغش به گردنم خورد و گردنمو گاز گرفت
و منو انداخت روی تخت بهش گفتم👇🏻
یوری: ولم کن
جونگکوک: هیش ساکت
یوری: ولم کن بهم دست نزن
جونگکوک: تو فقط مال منی (صورتشو نزدیک کرد)
یوری: جونگکوک الان وقتش نیست ولم کن (ترس)
جونگکوک: الان وقتشه و ولت نمیکنم
یوری: جونگکوک خواهش میکنم ولم کن
جونگکوک: هیش (دستشو گذاشت روی لبم)
یوری:(از ترس چشمام رو بستم)
جونگکوک: من خیلی دوست دارم (گردنم رو بوسید)
یوری:(زدم به سینش: به معنی: ولم کن)
زدم به سینش و فرار کردم از پنجره دیدم یکی وایساده اروم اروم رفتم جلو در پنجره رو باز کنم دسته ی پنجره رو باز کردم دیدم مرد سیاه پوش منو بغل کرد و ماسکشو برداش دیدم اون یونگی عه بهم گفت👇🏻
یونگی: سلام خواهرییییی😍
یوری: سلام داداشیییییی😍
یونگی: خیلی دلم برات تنگ شده بود
یوری: این چند سال کجا بودیییییی میدونی از وقتی مامانو بابا رفتن منو گذاشتن پیشه عمو چقدر کتکم میزد (گریه)
یونگی: خیلی ببخشید خواهر (گریه میکرد و بغلش میکرد)
★بچها دختر عمم میخواد بره خونه ی باباش و وقتی برگشت میریم ابادان و رسیدیم ابادان براتون میزارم★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #فیک #داستان #بی_تی_اس
۱۲.۲k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.