part 198
#part_198
#فرار
برداشتم و گفتم
- خیلی رو داری به خدا !
بعدم رفت سمت کاناپه
خواستم دراز بکشم که نیم خیز شد
- خب چرا لج میکنی دختر بیا رو تخت راحت بخواب من که کاریت ندارم من گردنم داغون شد رو این توکه بدنت ضعیف تره حتما گردنت میشکنه تا صبح بابا مگه من میخوام بخورمت ؟؟
با اخم نگاش کردم که حساب کار اومد دستش و نفسی از روی حرص کشید و بلند شد و بالشتشو برداشت و اومد سمت کاناپه با دلخوری وطعنه گفت:
- بیا برو بخواب رو تخت که تیغام یه وقت نره تو بدنت
دلم براش سوخت اه خوب نمیتونم رو کاناپه بخوابم یکم نگاش کردم که کلافه گفت :
- چیه باز چیشده؟؟برو بخواب دیگه
-- برو بخواب
با تعجب گفت:
- چی ؟؟
بالشتمو پرت کردم رو تخت و کلافه گفتم
- بابام بخاطر کارای دفتریش که خیلی سرش تو کاغذاش بود خیلی گردن درد میگرفت منم ماساژش میدادم بلدم برو دراز بکش رو تخت تا گردنتو ماساژ بدم
چشماش برقی زد و بی حرف دمت گرمی تحویلم داد و تو یه حرکت تیشرتشو دراورد رو شکم دراز کشید رو تخت من نمیدونم گردنش درده یا بدنش که تیشرت شو در میاره بابا من تمرکزمو از دست میدم البته منم نگاش نمیکنما رفتم نشستم رو تخت کنارش و از شونه هاش شروع کردم ماساژ دادن اصلانم به هیکل جیگرش نگاه نمیکردم اگر فکر کنید نگاه میکردم ناراحت میشم واقعا حالا شونه نبود که سنگ نرم تر از اینه دستام شکست ماشالا با تمام وجودم فشار میدادم یکم تکون میخورد خلاصه دیدم اینجوری جونم میاد تو حلقم و دستام به فنا میره پس شروع کردم خیلی نرم ماساژ دادن دلم برای بابام تنگ شد
همیشه بعد از کارش میگفت :
نیکا بابا بدو که هلاکم
منم با دستای کوچولوم حسابی ازش پذیرایی میکردم مثه اینکه به ارسلانم خوش گذشته بود چون بعد یکم مشت و مال نفساش منظم شد و خوابش برد خاک تو ملاجش انگار نوازشش میکردم جونم دراومد ککشم نگزید یعنی اینقدر خسته بود !؟؟
#فرار
برداشتم و گفتم
- خیلی رو داری به خدا !
بعدم رفت سمت کاناپه
خواستم دراز بکشم که نیم خیز شد
- خب چرا لج میکنی دختر بیا رو تخت راحت بخواب من که کاریت ندارم من گردنم داغون شد رو این توکه بدنت ضعیف تره حتما گردنت میشکنه تا صبح بابا مگه من میخوام بخورمت ؟؟
با اخم نگاش کردم که حساب کار اومد دستش و نفسی از روی حرص کشید و بلند شد و بالشتشو برداشت و اومد سمت کاناپه با دلخوری وطعنه گفت:
- بیا برو بخواب رو تخت که تیغام یه وقت نره تو بدنت
دلم براش سوخت اه خوب نمیتونم رو کاناپه بخوابم یکم نگاش کردم که کلافه گفت :
- چیه باز چیشده؟؟برو بخواب دیگه
-- برو بخواب
با تعجب گفت:
- چی ؟؟
بالشتمو پرت کردم رو تخت و کلافه گفتم
- بابام بخاطر کارای دفتریش که خیلی سرش تو کاغذاش بود خیلی گردن درد میگرفت منم ماساژش میدادم بلدم برو دراز بکش رو تخت تا گردنتو ماساژ بدم
چشماش برقی زد و بی حرف دمت گرمی تحویلم داد و تو یه حرکت تیشرتشو دراورد رو شکم دراز کشید رو تخت من نمیدونم گردنش درده یا بدنش که تیشرت شو در میاره بابا من تمرکزمو از دست میدم البته منم نگاش نمیکنما رفتم نشستم رو تخت کنارش و از شونه هاش شروع کردم ماساژ دادن اصلانم به هیکل جیگرش نگاه نمیکردم اگر فکر کنید نگاه میکردم ناراحت میشم واقعا حالا شونه نبود که سنگ نرم تر از اینه دستام شکست ماشالا با تمام وجودم فشار میدادم یکم تکون میخورد خلاصه دیدم اینجوری جونم میاد تو حلقم و دستام به فنا میره پس شروع کردم خیلی نرم ماساژ دادن دلم برای بابام تنگ شد
همیشه بعد از کارش میگفت :
نیکا بابا بدو که هلاکم
منم با دستای کوچولوم حسابی ازش پذیرایی میکردم مثه اینکه به ارسلانم خوش گذشته بود چون بعد یکم مشت و مال نفساش منظم شد و خوابش برد خاک تو ملاجش انگار نوازشش میکردم جونم دراومد ککشم نگزید یعنی اینقدر خسته بود !؟؟
۵.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.