Two Boys/دو پسر
Two Boys/دو پسر
Part Two/پارت دوم
♡•♡•♡•♡•♡•♡
به عنوان تشکر ازت بهخاطر این همه راه،اگه خواستی میتونی تو عمارت من بمونی.
:نه ممنون.ولی اگه میشه منو تا داخل شهر برسونید.
:البته!
بعد باهم رفتیم و سوار ماشین مشکی شدیم.ماشین بعد از چند ثانیه راه افتاد.تو ماشین،گوشیم رو درآوردم تا به هانما زنگ بزنم و بگم که محموله رو تحویل دادم.تو گوشیم دنبال اسمش میگشتم که پیداش کردم.زد روی اسمش و بهش زنگ زدم.بعد از چندین بوق برداشت.
:الو؟
:منم نردبون!
:اخه دلت میاد؟
:دل چیه؟
:اه...بیخیال بگو چرا زنگ زدی؟
:محموله رو تحویل دادم.
:بلاخره!بعد از هزاران سال سفر!
:خفهشو!میدونی چند ساعت از ژاپن تا آمریکا راهه؟!
:نه.مگه من تا حالا چند بار رفتم آمریکا؟
از دست خودش و حرفهایی که میزد تیک عصبی گرفته بودم.
:الو؟هنوز اونجایی؟
:اره!خب،همین بود.کاری نداری؟
:چرا!
:چیکار داری؟
:سوغاتی بیار!خدافظ!
میخواستم جوابشو بدم ولی قبل از اینکه حرفی بزنم تلفن رو روم قطع کرد.حالا که متوجه میشم تمام موقعی که با هانما حرف میزدم اون زن داشت نگاه میکرد و میخندید.واقعا شرمآوره!
:اه،ببخشید.
:نه مشکلی نیست.یهجورایی رابطت با رئیست خنده داره.
:نه،نه.اون رئیس من نیست.درواقع من یه قاچاقچیام که برای تمام باندها کار میکنه ولی به هیچوجه اطلاعات اونا رو به کسی نمیدم.
:اوه!کار جالبی داری.
:اوه،بیادبی منو ببخشید.من،سانو جیرو ملقب به مایک هستم.
لحن الانم با لحن چند لحظه پیشم زمین تا آسمون باهم فرق داره.درسته!سانو جیرو.من برادر مایکی یا همون سانو مانجیرو هستم.برادر خونی نیستیم؛ولی هم شبیه همدیگهایم،هم هوای همدیگه رو داریم و خیلی چیزای دیگه.
:خوشبختم آقای مایک.من،کاترین جورکینز هستم.
:خوشبختم خانوم کاترین.
کاترین لبخندی زد و من هم در مقابل لبخندی تقدیمش کردم.
:چند روز قراره اینجا بمونید؟
:راستش خودمم نمیدونم.شاید یه هفته موندم.
:شما که درخواست منو برای موندن توی عمارت من قبول نکردین؛پس،کجا میمونید؟
:چون یه قاچاقچیام،برای خودم توی اکثر کشورهایی که میرم یه خونه نقلی دارم.
:هوم جالبه.
:راستی،من یکم دیگه پیاده میشم.
کاترین در جوابم فقط با لبخند چشم بستهای سر تکون داد.بعد،دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد.تقریبا ده دقیقه بعد،وقتی پیاده شدم برای آخرین بار باهم حرف زدیم.
:ممنون که منو رسوندین.فعلا!
:خداحافظ.
روی پیادهرویی که فقط من روش بودم ایستادم و به ماشین کاترین که داشت دورتر و دورتر میشد چشم دوختهام.
:خب!حالا چیکار کنیم؟
...
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡
Part Two/پارت دوم
♡•♡•♡•♡•♡•♡
به عنوان تشکر ازت بهخاطر این همه راه،اگه خواستی میتونی تو عمارت من بمونی.
:نه ممنون.ولی اگه میشه منو تا داخل شهر برسونید.
:البته!
بعد باهم رفتیم و سوار ماشین مشکی شدیم.ماشین بعد از چند ثانیه راه افتاد.تو ماشین،گوشیم رو درآوردم تا به هانما زنگ بزنم و بگم که محموله رو تحویل دادم.تو گوشیم دنبال اسمش میگشتم که پیداش کردم.زد روی اسمش و بهش زنگ زدم.بعد از چندین بوق برداشت.
:الو؟
:منم نردبون!
:اخه دلت میاد؟
:دل چیه؟
:اه...بیخیال بگو چرا زنگ زدی؟
:محموله رو تحویل دادم.
:بلاخره!بعد از هزاران سال سفر!
:خفهشو!میدونی چند ساعت از ژاپن تا آمریکا راهه؟!
:نه.مگه من تا حالا چند بار رفتم آمریکا؟
از دست خودش و حرفهایی که میزد تیک عصبی گرفته بودم.
:الو؟هنوز اونجایی؟
:اره!خب،همین بود.کاری نداری؟
:چرا!
:چیکار داری؟
:سوغاتی بیار!خدافظ!
میخواستم جوابشو بدم ولی قبل از اینکه حرفی بزنم تلفن رو روم قطع کرد.حالا که متوجه میشم تمام موقعی که با هانما حرف میزدم اون زن داشت نگاه میکرد و میخندید.واقعا شرمآوره!
:اه،ببخشید.
:نه مشکلی نیست.یهجورایی رابطت با رئیست خنده داره.
:نه،نه.اون رئیس من نیست.درواقع من یه قاچاقچیام که برای تمام باندها کار میکنه ولی به هیچوجه اطلاعات اونا رو به کسی نمیدم.
:اوه!کار جالبی داری.
:اوه،بیادبی منو ببخشید.من،سانو جیرو ملقب به مایک هستم.
لحن الانم با لحن چند لحظه پیشم زمین تا آسمون باهم فرق داره.درسته!سانو جیرو.من برادر مایکی یا همون سانو مانجیرو هستم.برادر خونی نیستیم؛ولی هم شبیه همدیگهایم،هم هوای همدیگه رو داریم و خیلی چیزای دیگه.
:خوشبختم آقای مایک.من،کاترین جورکینز هستم.
:خوشبختم خانوم کاترین.
کاترین لبخندی زد و من هم در مقابل لبخندی تقدیمش کردم.
:چند روز قراره اینجا بمونید؟
:راستش خودمم نمیدونم.شاید یه هفته موندم.
:شما که درخواست منو برای موندن توی عمارت من قبول نکردین؛پس،کجا میمونید؟
:چون یه قاچاقچیام،برای خودم توی اکثر کشورهایی که میرم یه خونه نقلی دارم.
:هوم جالبه.
:راستی،من یکم دیگه پیاده میشم.
کاترین در جوابم فقط با لبخند چشم بستهای سر تکون داد.بعد،دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد.تقریبا ده دقیقه بعد،وقتی پیاده شدم برای آخرین بار باهم حرف زدیم.
:ممنون که منو رسوندین.فعلا!
:خداحافظ.
روی پیادهرویی که فقط من روش بودم ایستادم و به ماشین کاترین که داشت دورتر و دورتر میشد چشم دوختهام.
:خب!حالا چیکار کنیم؟
...
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡
۶.۹k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.