پارت ۹ تناسخ هالویینی
پارت9
چیفویو: باشع پس شب بخیر بچه ها
باجی: شب بخیر هانی
چیفویو که باز قرمز شده بود: باجی من هانی نیستم
باجی: ببخشید هانی
کازوتورا که داش از خنده پاره میشد: باجی چرا انقدر اذیتش میکنی
چیفویو: باجججیی سان
باجی: 🤣ببخشید هانی پس میخوای صدات کنم بیبی
چیفویو: نــــههههع
مایکی 😂: باجی اذیتش نکن یهو دیدی طلاق گرفت
و ما همه را داریم که از خنده پاره شدن
میتسویا که فقط لبخند میزد: فک کنم یه عذر خواهی بهش بده کار شدید
باجی: اخ دلم.... 🤣وای ارع ببخشید ابنباتم
چیفویو: باشع شب بخیر
باجی: شب بخیر
و همه به طرف قصراشون رفتن
چیفویو و کازوتورا که قصراشون بغل هم بود و باهم میرفتن با شنیدن صدایی سریع به پشت سرشون نگاه کردن
چیفویو: بـــ.... اجی سان؟
باجی: نمیتونستم بزارم تنها برید
کازوتورا: ولی اگه یکی از سربازای گرگینه تو رو ببینه ممکنه اتفاق بدی رخ بده
باجی: باشع پس من برمیگردم
و بعد رفت و چیفویو و کازوتورا رو بغل کرد
کازوتورا: من بفهمم تو از کی احساسی شدی
باجی: شب بخیر
و بعد به سمت قصرش رفت و از پنجره رفت تو اتاقش و روی تختش خوابید
فردا اون شب
ویو چیفویو
چیفویو: از دیشب سردرد دارم ولی چرا؟
چیفویو: قبیله گرگینه ها با ببرنما ها میونه ی خوبی داره پس منو کازوتورا هروقت که بخوایم به قصر های هم میریم و امروز نوبت اون بود
(اره خب هر دو حیوون نمان)
مشاور چیفویو: سرورم یکی هست که میخواد شمارو ببینه
چیفویو: بله لطفا به اتاق مهمان راه نماییش کنید
مشاور: بله سروم
و تعظیمی کرد و به طرف در رفت
بعد از مدتی چیفویو وارد اتاق مهمان شد و مشاور و کازوتورا از جاشون بلند شدن
بعد از نشستن روی مبل با اشاره مشاور رو بیرون کرد
و بعد از رفتن مشاور هردو از خنده روی مبل افتادن
کازوتورا: 🤣چقد.... خوب ادا ی... پادشاه رو درمیاری
چیفویو: 🤣تو چقدر جدی بودی
کارگردان: میتسویا بیا اینارو بدوز
چیفویو: تقصیر ما نیست که به اشراف بودن عادت نداریم
کازوتورا: اره اینا همش تقصیر مایکیه
مایکی که توسط دراکن گرفته شده بود: پدر موزی کله موزی چرا انقدر تقصیر من میدازی 💢💢💢
برای زودتر رسیدن به اصل مطب شب میشود😐
همه همون جای همیشگی جمع شدن و اماده بودن تا باهم برن بچرخن که یه صدایی از پشت بوته ها اومد و زنی با لباس اشرافی از پشت بوته بیرون اومد که توی دستش یه چاقو بود
باجی: ساکورا.... تو اینجا چیکار میکنی
ساکورا: میدونستم با یه گرگینه ای بوی گرگینه میدادی ولی باید اعتراف کنم بهترین بویی بود که حس کرده بودم
باجی: حالا میخوای با اون چاقو منو بکشی چرا؟
ساکورا: زدی تو هدف دلیلشم اینکه ازت خسته شدم وقتی تو بمیری برادرم به پادشاهی میرسه و تازه از دست کارات و حرفات راحت میشم
دراکن: باجی اون کیه
باجی: این میمون نامزدمه ولی انتخاب من نیست
چیفویو: نامزد؟
باجی: گفتم که انتخاب من نیست
ساکورا: راست میگه انتخاب پدر و مادرشه
ساکورا: حرفی نداری باجی پس باید بمیری
و به سمتش دوید
ساکورا: بمیر کیوسکه
"صدای فرو رفتن چاقو"
مایکی: باججیی
کازوتورا: ببباااججججی
پایان این پارت (◔‿◔)
لایک کامنت حمایت لط
چیفویو: باشع پس شب بخیر بچه ها
باجی: شب بخیر هانی
چیفویو که باز قرمز شده بود: باجی من هانی نیستم
باجی: ببخشید هانی
کازوتورا که داش از خنده پاره میشد: باجی چرا انقدر اذیتش میکنی
چیفویو: باجججیی سان
باجی: 🤣ببخشید هانی پس میخوای صدات کنم بیبی
چیفویو: نــــههههع
مایکی 😂: باجی اذیتش نکن یهو دیدی طلاق گرفت
و ما همه را داریم که از خنده پاره شدن
میتسویا که فقط لبخند میزد: فک کنم یه عذر خواهی بهش بده کار شدید
باجی: اخ دلم.... 🤣وای ارع ببخشید ابنباتم
چیفویو: باشع شب بخیر
باجی: شب بخیر
و همه به طرف قصراشون رفتن
چیفویو و کازوتورا که قصراشون بغل هم بود و باهم میرفتن با شنیدن صدایی سریع به پشت سرشون نگاه کردن
چیفویو: بـــ.... اجی سان؟
باجی: نمیتونستم بزارم تنها برید
کازوتورا: ولی اگه یکی از سربازای گرگینه تو رو ببینه ممکنه اتفاق بدی رخ بده
باجی: باشع پس من برمیگردم
و بعد رفت و چیفویو و کازوتورا رو بغل کرد
کازوتورا: من بفهمم تو از کی احساسی شدی
باجی: شب بخیر
و بعد به سمت قصرش رفت و از پنجره رفت تو اتاقش و روی تختش خوابید
فردا اون شب
ویو چیفویو
چیفویو: از دیشب سردرد دارم ولی چرا؟
چیفویو: قبیله گرگینه ها با ببرنما ها میونه ی خوبی داره پس منو کازوتورا هروقت که بخوایم به قصر های هم میریم و امروز نوبت اون بود
(اره خب هر دو حیوون نمان)
مشاور چیفویو: سرورم یکی هست که میخواد شمارو ببینه
چیفویو: بله لطفا به اتاق مهمان راه نماییش کنید
مشاور: بله سروم
و تعظیمی کرد و به طرف در رفت
بعد از مدتی چیفویو وارد اتاق مهمان شد و مشاور و کازوتورا از جاشون بلند شدن
بعد از نشستن روی مبل با اشاره مشاور رو بیرون کرد
و بعد از رفتن مشاور هردو از خنده روی مبل افتادن
کازوتورا: 🤣چقد.... خوب ادا ی... پادشاه رو درمیاری
چیفویو: 🤣تو چقدر جدی بودی
کارگردان: میتسویا بیا اینارو بدوز
چیفویو: تقصیر ما نیست که به اشراف بودن عادت نداریم
کازوتورا: اره اینا همش تقصیر مایکیه
مایکی که توسط دراکن گرفته شده بود: پدر موزی کله موزی چرا انقدر تقصیر من میدازی 💢💢💢
برای زودتر رسیدن به اصل مطب شب میشود😐
همه همون جای همیشگی جمع شدن و اماده بودن تا باهم برن بچرخن که یه صدایی از پشت بوته ها اومد و زنی با لباس اشرافی از پشت بوته بیرون اومد که توی دستش یه چاقو بود
باجی: ساکورا.... تو اینجا چیکار میکنی
ساکورا: میدونستم با یه گرگینه ای بوی گرگینه میدادی ولی باید اعتراف کنم بهترین بویی بود که حس کرده بودم
باجی: حالا میخوای با اون چاقو منو بکشی چرا؟
ساکورا: زدی تو هدف دلیلشم اینکه ازت خسته شدم وقتی تو بمیری برادرم به پادشاهی میرسه و تازه از دست کارات و حرفات راحت میشم
دراکن: باجی اون کیه
باجی: این میمون نامزدمه ولی انتخاب من نیست
چیفویو: نامزد؟
باجی: گفتم که انتخاب من نیست
ساکورا: راست میگه انتخاب پدر و مادرشه
ساکورا: حرفی نداری باجی پس باید بمیری
و به سمتش دوید
ساکورا: بمیر کیوسکه
"صدای فرو رفتن چاقو"
مایکی: باججیی
کازوتورا: ببباااججججی
پایان این پارت (◔‿◔)
لایک کامنت حمایت لط
۳.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.