✞رمان انتقام✞ پارت 55
•انتقام•
ارسلان: بالاخره رسید روزی که قرار بود من دیانام
و ببینم تک تک ثانیه های این ی سال فقط به ی نفر فک میکردم دیانام..
با نیکا مثل خواهر برادر شده بودیم امروز قرار بود که همه چیو به دیانا بگم فهمیده بودم نیکا عاشق متین شده میخواستم کمکش کنم بهش برسه امشب خونه اتوسا قرار بود بریم و همه چیو روشن کنیم...
از فرودگاه اومدم بیرون و ی نفس عمیق کشیدم...
____
متین: دیانا مطمئنی از این کار؟
دیانا: اره فقط باید جلوی بچها هم نقش بازی کنیم..
متین: ولی دیانا اونجوری برای همیشه ارسلان و از دست میدی...
دیانا؛ ارسلان خودش خواست بره اون الان ازدواج کرده ماهم تا ی مدت نقش بازی میکنیم تا من ی کاریش کنم...
متین: ولی نیکا اگه بفهمه اون امروز داره بر میگرده..
دیانا: من کمکت میکنم بهش برسی و همه چیو بهش میگم...
متین: باش ولی تو چرا میخوای این کار کنی؟
دیانا: میخوام انتقام ازش بگیرم مطمئنم که هنوز منو فراموش نکرده ولی میخوام بهش نشون بدم که من بازیچه دست اون نیستم
متین: من که ی خواهر کوچولو بیشتر ندارم
دیانا: پریدم بغلش و با ذوق گفتم...مرسییی
مهراب: عه دیانا برو... با صحنه ای که دیدم حرف تو دهنم ماسید
دیانا: با صدای مهراب از بغل متین جدا شدم داشت مات و مبهوت به منو متین نگاه میکرد...
مهراب: توی بغل این چیکار میکنی؟
دیانا: خودمو جمع و جور کردم و گفتم...
_آدم بغل عشقش نمیره..
مهراب: چی؟عشقت؟
دیانا: فک کنم امروز روزیه که باید بهتون اینو بگم...
متین: من و دیانا چند وقته با همیم..
دیانا: مهراب خشکش زده بود و به من نگاه میکرد...
مهراب: ولی ارسلان...
دیانا: نزاشتم حرفشو کامل کنه که گفتم...
_اسم ی مرد زن دار و روی من نزار...
مهراب: کلافه دستی توی موهام کشیدم حالا جواب ارسلان و چی بدم همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد...
ارسلان: بالاخره رسید روزی که قرار بود من دیانام
و ببینم تک تک ثانیه های این ی سال فقط به ی نفر فک میکردم دیانام..
با نیکا مثل خواهر برادر شده بودیم امروز قرار بود که همه چیو به دیانا بگم فهمیده بودم نیکا عاشق متین شده میخواستم کمکش کنم بهش برسه امشب خونه اتوسا قرار بود بریم و همه چیو روشن کنیم...
از فرودگاه اومدم بیرون و ی نفس عمیق کشیدم...
____
متین: دیانا مطمئنی از این کار؟
دیانا: اره فقط باید جلوی بچها هم نقش بازی کنیم..
متین: ولی دیانا اونجوری برای همیشه ارسلان و از دست میدی...
دیانا؛ ارسلان خودش خواست بره اون الان ازدواج کرده ماهم تا ی مدت نقش بازی میکنیم تا من ی کاریش کنم...
متین: ولی نیکا اگه بفهمه اون امروز داره بر میگرده..
دیانا: من کمکت میکنم بهش برسی و همه چیو بهش میگم...
متین: باش ولی تو چرا میخوای این کار کنی؟
دیانا: میخوام انتقام ازش بگیرم مطمئنم که هنوز منو فراموش نکرده ولی میخوام بهش نشون بدم که من بازیچه دست اون نیستم
متین: من که ی خواهر کوچولو بیشتر ندارم
دیانا: پریدم بغلش و با ذوق گفتم...مرسییی
مهراب: عه دیانا برو... با صحنه ای که دیدم حرف تو دهنم ماسید
دیانا: با صدای مهراب از بغل متین جدا شدم داشت مات و مبهوت به منو متین نگاه میکرد...
مهراب: توی بغل این چیکار میکنی؟
دیانا: خودمو جمع و جور کردم و گفتم...
_آدم بغل عشقش نمیره..
مهراب: چی؟عشقت؟
دیانا: فک کنم امروز روزیه که باید بهتون اینو بگم...
متین: من و دیانا چند وقته با همیم..
دیانا: مهراب خشکش زده بود و به من نگاه میکرد...
مهراب: ولی ارسلان...
دیانا: نزاشتم حرفشو کامل کنه که گفتم...
_اسم ی مرد زن دار و روی من نزار...
مهراب: کلافه دستی توی موهام کشیدم حالا جواب ارسلان و چی بدم همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد...
۵۰.۲k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.