"•عشق خونی•" "•پارت20•" "•بخش دوم•"
چشمام از حدقه زد بیرون ـــ یعنی...بار لو رفته؟! جیهوپ دست به کمر لبشو حرصی گزید ـــ اون خوناشامی که اریکا رو نجات داده قطعا مکان بار رو به بقیه خوناشاما هم میگه، هرچی سریع تر باید نقل مکان کنیم و یک مخفی گاه دیگه پیدا کنیم. پوفی کردم و روی پله نشستم و چشمام و پیشونیم رو با کف دستام پوشوندم.<br>
سایا: وارد اتاق پذیرایی شدم و سر میز نشستم. با اینکه عمارت پسرعموی جیمین رو منفجر کردن ولی هیچکس از اون حادثه حرف نمی زنه. خوناشاما واقعا در برابر مرگ هم نوعشون بی احساس و خشکن. زیر چشمی به کوک و تهیونگ نگاهی انداختم. هردوشون از دیشب کلافه و عصبی هستن، انگار دختری که عاشقش بودن ولشون کرده و بدجور شکست عشقی خوردن*-* سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم. مخصوصا تهیونگ نگاهاش خیلی ترسناک شده, از وقتی که فهمیده اریکایی که فکر میکرد اخلاق و شخصیتش تغییر کرده درواقع اصلا اریکا نبوده بلکه یک شکارچی خوناشام بوده! امیدوارم اون دختر دیگه اصلا به اینجا نزدیک نشه وگرنه تیکه تیکه میشه. برعکس این دوتا، جیمین مدام نیشخند میزنه و یک حالت عجیب غریبی پیدا کرده. سری تکون دادم و اخرین قاشق غذامو خوردم. از سر میز بلند شدم و بدون هیچ حرفی اتاق پذیرایی رو ترک کردم. خواستم برم اتاقم که خدمتکاری سمتم اومد و سینی غذایی رو داد دستم ـــ بانو اریکا گفتن شما براشون غذا ببرید.<br>
وحشت زده نگاش کردم که بی توجه به چهره رنگ گچم، چرخید و رفت. نفسمو به سختی رها کردم و پله ها رو پشت سر گذاشتم. در زدم و در اتاق رو اروم باز کردم. رفتم داخل و درحالی که سعی میکردم لرزش بدنم رو متوقف کنم روی صندلی کنار تخت نشستم. با اینکه الان توی اوضاعی نیس که بخواد اذیتم کنه ولی بازم ازش می ترسم. چشماش باز کرد و نگاهی بهم انداخت. پوزخندی زد و اهسته زمزمه کرد ـــ معلومه این چن وقت که نبودم با اون شکارچی مهربون خیلی بهت خوش گذشته ولی اصلا نگران نباش به محض اینکه حالم خوب بشه، حسابی برات جبران میکنم! اب دهنمو به سختی قورت دادم و لیوان لبریز از خون رو از داخل سینی برداشت و دادم دستش.<br>
ملیسا: امروز کلی گشتم ولی جای مناسب و به درد بخوری که بشه به عنوان مخفی گاه ازش استفاده کرد پیدا نکردم. با امید اینکه بقیه توی پیدا کردن یک جای مناسب موفق شده باشن، وارد بار شدم. از چهره کلافه همه میشد فهمید، که هیچکس موفق نشده -_- پوفی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم و لب تاپ رو برداشتم. شاید بشه از عکس های جنگل و هتل های قدیمی که داخل نت لود میشه یه جایی رو پیدا کرد. هوا تاریک شده بود و من هنوز مشغول گشتن بودم. کمرم خشک شده بود و درد میکرد. پوکر به عکس خونه های مخوف ادیت شده خیره شدم، کاش اینا واقعی بودن -_- با دیدن لیسا که بدو بدو از پله ها اومد پایین و وسط پله ها ایستاد،نگاهمو از صفحه لب تاپ گرفتم. تند تند گفت ـــ ملیسا زود بیا بالا، یک چیزی هس که سریع باید ببینیش!<br>
وحشت زده از روی کاناپه بلند شدم و لب تاپ رو ول کردم و تند از راه پله رفتم بالا. با دیدن بچه ها که توی اتاق منن و جلوی پنجره ایستادن، متعجب شدم. رفتم جلو که یوکی و جیهوپ رفتن کنار تا منم تصویر پشت پنجره رو ببینم. گوشه پرده رو گرفتم و کمی کجش کردم و یواشکی به بیرون پنجره خیره شدم.<br>
با دیدن جیمین که رو به روی بار ایستاده بود، نفسم بند اومد و دست و پاهام سست شد. پرده رو رها کردم که یوکی گفت ـــ این همون خوناشامیه که نامزد اریکاست؟! اروم سرمو تکون دادم که دست به سینه ایستاد و ادامه داد ـــ بدون شک اومده انتقام نامزدش رو بگیره، باید بهش حمله کنیم و شکارش کنیم. بدون توجه به حرفش، جلیقمو پوشیدم و اسلحمو به کمربند جلیقم وصل کردم. لیسا با چشمای درشت شده نگام کرد ـــ می خوای بری بیرون؟ من ـــ نگران نباشین اسیبی بهم نمیزنه، می خوام ببینم چرا اینجاس. اتاق رو ترک کردم و دوباره پله ها رو پشت سر گذاشتم. نفسمو فوت کردم و در بار رو باز کردم. با باز شدن در چرخید سمتم و توجهش بهم جلب شد. رفتم سمتش و توی فاصله معینی ازش ایستادم. پوزخندی زد و دستاش رو توی جیبای شلوارش کرد. یک ابروم پرید بالا ـــ چرا اومدی اینجا؟! پوزخندش عمیق تر شد ـــ اومدم عروسک سک*سیم رو ببینم!
سایا: وارد اتاق پذیرایی شدم و سر میز نشستم. با اینکه عمارت پسرعموی جیمین رو منفجر کردن ولی هیچکس از اون حادثه حرف نمی زنه. خوناشاما واقعا در برابر مرگ هم نوعشون بی احساس و خشکن. زیر چشمی به کوک و تهیونگ نگاهی انداختم. هردوشون از دیشب کلافه و عصبی هستن، انگار دختری که عاشقش بودن ولشون کرده و بدجور شکست عشقی خوردن*-* سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم. مخصوصا تهیونگ نگاهاش خیلی ترسناک شده, از وقتی که فهمیده اریکایی که فکر میکرد اخلاق و شخصیتش تغییر کرده درواقع اصلا اریکا نبوده بلکه یک شکارچی خوناشام بوده! امیدوارم اون دختر دیگه اصلا به اینجا نزدیک نشه وگرنه تیکه تیکه میشه. برعکس این دوتا، جیمین مدام نیشخند میزنه و یک حالت عجیب غریبی پیدا کرده. سری تکون دادم و اخرین قاشق غذامو خوردم. از سر میز بلند شدم و بدون هیچ حرفی اتاق پذیرایی رو ترک کردم. خواستم برم اتاقم که خدمتکاری سمتم اومد و سینی غذایی رو داد دستم ـــ بانو اریکا گفتن شما براشون غذا ببرید.<br>
وحشت زده نگاش کردم که بی توجه به چهره رنگ گچم، چرخید و رفت. نفسمو به سختی رها کردم و پله ها رو پشت سر گذاشتم. در زدم و در اتاق رو اروم باز کردم. رفتم داخل و درحالی که سعی میکردم لرزش بدنم رو متوقف کنم روی صندلی کنار تخت نشستم. با اینکه الان توی اوضاعی نیس که بخواد اذیتم کنه ولی بازم ازش می ترسم. چشماش باز کرد و نگاهی بهم انداخت. پوزخندی زد و اهسته زمزمه کرد ـــ معلومه این چن وقت که نبودم با اون شکارچی مهربون خیلی بهت خوش گذشته ولی اصلا نگران نباش به محض اینکه حالم خوب بشه، حسابی برات جبران میکنم! اب دهنمو به سختی قورت دادم و لیوان لبریز از خون رو از داخل سینی برداشت و دادم دستش.<br>
ملیسا: امروز کلی گشتم ولی جای مناسب و به درد بخوری که بشه به عنوان مخفی گاه ازش استفاده کرد پیدا نکردم. با امید اینکه بقیه توی پیدا کردن یک جای مناسب موفق شده باشن، وارد بار شدم. از چهره کلافه همه میشد فهمید، که هیچکس موفق نشده -_- پوفی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم و لب تاپ رو برداشتم. شاید بشه از عکس های جنگل و هتل های قدیمی که داخل نت لود میشه یه جایی رو پیدا کرد. هوا تاریک شده بود و من هنوز مشغول گشتن بودم. کمرم خشک شده بود و درد میکرد. پوکر به عکس خونه های مخوف ادیت شده خیره شدم، کاش اینا واقعی بودن -_- با دیدن لیسا که بدو بدو از پله ها اومد پایین و وسط پله ها ایستاد،نگاهمو از صفحه لب تاپ گرفتم. تند تند گفت ـــ ملیسا زود بیا بالا، یک چیزی هس که سریع باید ببینیش!<br>
وحشت زده از روی کاناپه بلند شدم و لب تاپ رو ول کردم و تند از راه پله رفتم بالا. با دیدن بچه ها که توی اتاق منن و جلوی پنجره ایستادن، متعجب شدم. رفتم جلو که یوکی و جیهوپ رفتن کنار تا منم تصویر پشت پنجره رو ببینم. گوشه پرده رو گرفتم و کمی کجش کردم و یواشکی به بیرون پنجره خیره شدم.<br>
با دیدن جیمین که رو به روی بار ایستاده بود، نفسم بند اومد و دست و پاهام سست شد. پرده رو رها کردم که یوکی گفت ـــ این همون خوناشامیه که نامزد اریکاست؟! اروم سرمو تکون دادم که دست به سینه ایستاد و ادامه داد ـــ بدون شک اومده انتقام نامزدش رو بگیره، باید بهش حمله کنیم و شکارش کنیم. بدون توجه به حرفش، جلیقمو پوشیدم و اسلحمو به کمربند جلیقم وصل کردم. لیسا با چشمای درشت شده نگام کرد ـــ می خوای بری بیرون؟ من ـــ نگران نباشین اسیبی بهم نمیزنه، می خوام ببینم چرا اینجاس. اتاق رو ترک کردم و دوباره پله ها رو پشت سر گذاشتم. نفسمو فوت کردم و در بار رو باز کردم. با باز شدن در چرخید سمتم و توجهش بهم جلب شد. رفتم سمتش و توی فاصله معینی ازش ایستادم. پوزخندی زد و دستاش رو توی جیبای شلوارش کرد. یک ابروم پرید بالا ـــ چرا اومدی اینجا؟! پوزخندش عمیق تر شد ـــ اومدم عروسک سک*سیم رو ببینم!
۲۲.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱