حسودی🔷️ ◇Part 19◇
در زده شد و بعد از چند ثانیه در باز شد و مامانم به همراه آچا اومدن داخل
م.ب: سلام عزیزم
بورام: سلام مامان
جین: سلام مامان جان
آچا: سلام
بورام: سلام عزیزم
جین: سلام بیا اینجا
مامانم اومد سمتم و آچا هم کنار جین ایستاد
م.ب: ای جانم چقدر قشنگه خدا شبیه آچاست
بورام: آره خیلی شبیهشه
جین روبه آچا کرد و گفت
جین: برو پیش مامانت دیگه
آچا: باشه
آچا هم اومد کنارم ایستاد و به داداش کوچولوش نگاه کرد و لبخندی روی لباش نشست ، مامانم بعد از یک ساعت برگشت خونه ولی آچا موند پیشمون چون خونه تنها میموند ، بعد از یک ساعت خوابیدن یون وو بیدار شدو گریه کرد منم سریع بغلش کردم و کمی بعد آروم شد همون موقع نگاهم به آچا افتاد که ساکت نشسته روی مبل و به یون وو نگاه میکنه
بورام: میخوای بغلش کنی؟
آچا: من؟!
بورام: اوهوم
آچا: آخه خیلی کوچولوعه میترسم از دستم بیوفته
بورام: نترس بیا اینجا کنارم رو تخت بشین کمکت میکنم
آچا بلند شد و اومد کنارم نشست
بورام: خب دستتو اینطوری نگه دار و مواظب سرش باش
آچا: باشه
آچا کار هایی که گفتمو انجام داد و منم یون وو رو دادم بهش ، وقتی یون وو رفت بغل آچا لبخند بزرگی روی لبش نشست و آچا هم بهش لبخند زد و شروع به نوازشش کرد ، من و جین از اینکه آچا با یون وو کنار اومدی خوشحال بودیم
[پرش زمانی به سه روز بعد]
بالاخره امروز از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه ، وقتی رسیدیم یون وو رو بردم حموم و بعد از شستنش آچارو صدا کردم و اون اومد بچرو ازم گرفت و برد و لباس تنش کرد و تا زمانی که من از حموم بیام باهاش کلی بازی کرد ، بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون دیدم آچا داره با یون وو بازی میکنه و اونم از خنده غش کرده ، رفتم سمت اتاق لباس ها و لباسم رد انتخاب کردمو پوشیدم و رفتم پیش اون دوتا
بورام: میبینم خیلی باهم رابطه خوبی دارید
آچا: اوهوم
بورام: درسات رو خوندی؟
آچا: آره
بورام: افرین
بقیه روزمون هم به بازی با یون وو گذشت و آچا کلی داداش کوچولوش رو سرگرم کرد
کپی ممنوع ❌
م.ب: سلام عزیزم
بورام: سلام مامان
جین: سلام مامان جان
آچا: سلام
بورام: سلام عزیزم
جین: سلام بیا اینجا
مامانم اومد سمتم و آچا هم کنار جین ایستاد
م.ب: ای جانم چقدر قشنگه خدا شبیه آچاست
بورام: آره خیلی شبیهشه
جین روبه آچا کرد و گفت
جین: برو پیش مامانت دیگه
آچا: باشه
آچا هم اومد کنارم ایستاد و به داداش کوچولوش نگاه کرد و لبخندی روی لباش نشست ، مامانم بعد از یک ساعت برگشت خونه ولی آچا موند پیشمون چون خونه تنها میموند ، بعد از یک ساعت خوابیدن یون وو بیدار شدو گریه کرد منم سریع بغلش کردم و کمی بعد آروم شد همون موقع نگاهم به آچا افتاد که ساکت نشسته روی مبل و به یون وو نگاه میکنه
بورام: میخوای بغلش کنی؟
آچا: من؟!
بورام: اوهوم
آچا: آخه خیلی کوچولوعه میترسم از دستم بیوفته
بورام: نترس بیا اینجا کنارم رو تخت بشین کمکت میکنم
آچا بلند شد و اومد کنارم نشست
بورام: خب دستتو اینطوری نگه دار و مواظب سرش باش
آچا: باشه
آچا کار هایی که گفتمو انجام داد و منم یون وو رو دادم بهش ، وقتی یون وو رفت بغل آچا لبخند بزرگی روی لبش نشست و آچا هم بهش لبخند زد و شروع به نوازشش کرد ، من و جین از اینکه آچا با یون وو کنار اومدی خوشحال بودیم
[پرش زمانی به سه روز بعد]
بالاخره امروز از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه ، وقتی رسیدیم یون وو رو بردم حموم و بعد از شستنش آچارو صدا کردم و اون اومد بچرو ازم گرفت و برد و لباس تنش کرد و تا زمانی که من از حموم بیام باهاش کلی بازی کرد ، بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون دیدم آچا داره با یون وو بازی میکنه و اونم از خنده غش کرده ، رفتم سمت اتاق لباس ها و لباسم رد انتخاب کردمو پوشیدم و رفتم پیش اون دوتا
بورام: میبینم خیلی باهم رابطه خوبی دارید
آچا: اوهوم
بورام: درسات رو خوندی؟
آچا: آره
بورام: افرین
بقیه روزمون هم به بازی با یون وو گذشت و آچا کلی داداش کوچولوش رو سرگرم کرد
کپی ممنوع ❌
۴۴.۵k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.