رمان عاشقم باش☺💜

part 63

دیانا

یه حدود دو سه ساعت بعد رفتیم دوباره خونه
مامان ارسلان:کجایین شما مهموناتونو ول کردین به امون خدا اخه؟
من:ببخشید پانیذ گفت بریم/:
پانیذ:مامان دروغ میگه
من:خیلیم راس میگم عیششش
ارسلان:کیشمیشششش😐
اینو گفت و رفت بالا لباس عوض کنه
منم رفتم بالا در زدم
ارسلان:بیا تو
رفتم تو
من:حالا تو برو من لباس عوض کنم
ارسلان:بش رفدم😂
رفت بیرون
لباسامو عوض کردم
یه تیشرتم مونده بود
ارسلان دوباره اومد تو
من:مگ نگفتم برو بیرون؟😐
ارسلان:خو دیگه پوشیدی که
من:نخیر هنوز تی شرتمو تنم نکردم برو بیرون
ارسلان:من که قبلا کل بدنتو دیدم یجوری رفتار میکنی انگار اولین باره میبینمت/:
من:عیشششش خب حالا....تو که حرف حالیت نمیشه حرف حرف خودته تمام/:
تی شرتم رو تنم کردم موهامو بستم خواستم برم پایین
ارسلان:اهممم دیانا نرو بیا اینجا باهم صحبت کنیم یه چیزی
من:اهمم باشه عشقم
رفتم کنارش نشستم
من:جونم زندگیم؟
ارسلان:عه بم گفتی زندگیم؟واقعا زندگیتم؟
من:اره دیه...مگه من جز تو کیو دارم؟.....تو همه کسمی...زندگیمی
(این قسمت چص بازی های عاشقانه/:)
ارسلان:درباره ایندمونه
من:ایندمون؟
ارسلان:اره زندگی مشترکمون....ازدواجمون
من:خب؟


#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا