داستانک برکت زندگی
✍ برکت زندگی
به فکر فرو رفت: چه راحت برکت زندگی مان را فراموش کردیم.
🍀چند ماه قبل سمیه پایش را در یک کفش کرده بود که مادرت باید به خانه سالمندان برود. هر چه با او صحبت کرد، فایده ای نداشت که نداشت: سمیه جان، مادر که خودش کارهاش رو می کنه، بعضی وقتام تو کارای خونه بهت کمک می کنه، ما هم یه روزی به سن او می رسیم. اون وقته که ما هم مثل او تنها می شیم و نیاز به همدم داریم.
کم کم مادر ماجرا را فهمید. روزی که سمیه رفته بود پیش خواهرش، به او گفت: دوست داره بره خونه سالمندان.
🍃دو هفته ای می شد که با شرمندگی تمام، مادر را به خانه سالمندان رسانده بود. وقت خداحافظی بغض راه گلویش را بسته بود. برای اینکه مادر نفهمد و اشک هایش جاری نشود، به بهانه اینکه تشنه است، به طرف آبخوری داخل حیاط خانه سالمندان رفت. جرعه ای آب خورد و مشتی از آن هم به صورت داغش زد.
از همان روزهای ابتدای نبود مادر، خیر و برکت هم با او رفت. سمیه هم این را به خوبی حس کرد؛ ولی با لجبازی تمام، خودش را خوشحال نشان می داد.
🌺بچه هایش دیگر آن روحیه شاد گذشته را نداشتند و مدام بهانه او را می گرفتند. دیگر کسی نبود از خاطرات شیرین زمان های قدیم بگوید.
مادر که بود، نگران دل درد و سر دردهای بچه هایش نبود. خیلی زود داروی سنتی تجویز می کرد و حالشان خوب می شد. روزی سمیه برایش کاری پیش آمد. شوهرش هم سر کار بود. مانده بود بچه ها را به که بسپارد.
🍀هر چند برایش سخت بود؛ ولی باید صبر می کرد. امید داشت سمیه روزی متوجه اشتباهش شود و دوباره همه دور هم جمع شوند و آن روزهای خوش گذشته تکرار شود.
#محبت
#محبت_به_سالمندان
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
به فکر فرو رفت: چه راحت برکت زندگی مان را فراموش کردیم.
🍀چند ماه قبل سمیه پایش را در یک کفش کرده بود که مادرت باید به خانه سالمندان برود. هر چه با او صحبت کرد، فایده ای نداشت که نداشت: سمیه جان، مادر که خودش کارهاش رو می کنه، بعضی وقتام تو کارای خونه بهت کمک می کنه، ما هم یه روزی به سن او می رسیم. اون وقته که ما هم مثل او تنها می شیم و نیاز به همدم داریم.
کم کم مادر ماجرا را فهمید. روزی که سمیه رفته بود پیش خواهرش، به او گفت: دوست داره بره خونه سالمندان.
🍃دو هفته ای می شد که با شرمندگی تمام، مادر را به خانه سالمندان رسانده بود. وقت خداحافظی بغض راه گلویش را بسته بود. برای اینکه مادر نفهمد و اشک هایش جاری نشود، به بهانه اینکه تشنه است، به طرف آبخوری داخل حیاط خانه سالمندان رفت. جرعه ای آب خورد و مشتی از آن هم به صورت داغش زد.
از همان روزهای ابتدای نبود مادر، خیر و برکت هم با او رفت. سمیه هم این را به خوبی حس کرد؛ ولی با لجبازی تمام، خودش را خوشحال نشان می داد.
🌺بچه هایش دیگر آن روحیه شاد گذشته را نداشتند و مدام بهانه او را می گرفتند. دیگر کسی نبود از خاطرات شیرین زمان های قدیم بگوید.
مادر که بود، نگران دل درد و سر دردهای بچه هایش نبود. خیلی زود داروی سنتی تجویز می کرد و حالشان خوب می شد. روزی سمیه برایش کاری پیش آمد. شوهرش هم سر کار بود. مانده بود بچه ها را به که بسپارد.
🍀هر چند برایش سخت بود؛ ولی باید صبر می کرد. امید داشت سمیه روزی متوجه اشتباهش شود و دوباره همه دور هم جمع شوند و آن روزهای خوش گذشته تکرار شود.
#محبت
#محبت_به_سالمندان
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۳.۳k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.