چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 10
*ویو رزی
ته بدون توجه به بیونگ اومد سمتم و داد زد:
تهیونگ: کدوم گوری رفتی؟هااااا؟ اونم بدون اجازه من؟
با تته پته گفتم:
رزی: مــــ...ن... ممم...نن..
نذاشت حرفوو بزنم و دستمو کشید که بیونگ جلوش مانع شد و رو بهش گفت:
بیونگ: کجا داری میبریش؟. ــ
تهیونگ: بهت یاد ندادن تو مسائل شخصی دیگران دخالت نکنی؟
بیونگ یه نگاهی بهم کرد و تمام التماسم رو ریختم چشام و بهش خیره شدم که شاید نزارع برم اما زور اون کجا زور ته کجاا نمیخواستم دعوا بشه.. برا همین دل دادم به رفتن ـ..
تهیونگ: برو اون ور
بیونگ به اطاعت از حرف ته رفت کنار و گذاشت که از در رد بشه....
ته دستمو همینجوری پشت خودش میکشید جوری که دستمو کم موندت بود قطع بشهه...
در ماشینشو باز کرد و پرتم کرد داخل ماشین...
و خودش هم سوار شد...
از ترس به سمت گوشه در تو خودم جمع شدم و چشامو بستم که مبادا باهاش چشم تو چشم نشم...
تهیونگ: چشمات رو باز کن..
جوابی ندادم و چشمامو باز نکردم....
تهیونگ: با توم میگم چشاتو باز کن..
صداش عصبانی بود.... از ترس سریع چشمامو باز کردم که دیدم داره سی...گار میکشه....
نفس عمیقی کشیدم بوی سیــ..گار و ادکلنش بوی خاصی داشت و من عاشق این عطرش بودم اما الان نه اون بوی خوش داشت برام نه ارامش خاصی...
تهیونگ: میبرمت خونه....
سریع گفتم:
رزی: کدوم خونه؟
ته پوزخندی زد و گفت:
تهیونگ: هه انگار بابام چندتا خونه دارع...
نفس عمیقی کشیدم و با پوزخند گفتم:
رزی: بابات؟ یا بابامون؟ بعدش منظورم کلی بود...
تهیونگ نگاهی جدی بهم کرد و در حالی که رانندگی میکرد گفت:
تهیونگ: بابام...
ناراحت شدم وایسا اصلا چرا دارم با یه عوضی هول حرف میزنم...
حقم دارع بگه باباش وقتی به من داشت دست درازی میکرد معلومه منو خواهر خودش نمیدونه....
حمایت یادتون نره🌈
ته بدون توجه به بیونگ اومد سمتم و داد زد:
تهیونگ: کدوم گوری رفتی؟هااااا؟ اونم بدون اجازه من؟
با تته پته گفتم:
رزی: مــــ...ن... ممم...نن..
نذاشت حرفوو بزنم و دستمو کشید که بیونگ جلوش مانع شد و رو بهش گفت:
بیونگ: کجا داری میبریش؟. ــ
تهیونگ: بهت یاد ندادن تو مسائل شخصی دیگران دخالت نکنی؟
بیونگ یه نگاهی بهم کرد و تمام التماسم رو ریختم چشام و بهش خیره شدم که شاید نزارع برم اما زور اون کجا زور ته کجاا نمیخواستم دعوا بشه.. برا همین دل دادم به رفتن ـ..
تهیونگ: برو اون ور
بیونگ به اطاعت از حرف ته رفت کنار و گذاشت که از در رد بشه....
ته دستمو همینجوری پشت خودش میکشید جوری که دستمو کم موندت بود قطع بشهه...
در ماشینشو باز کرد و پرتم کرد داخل ماشین...
و خودش هم سوار شد...
از ترس به سمت گوشه در تو خودم جمع شدم و چشامو بستم که مبادا باهاش چشم تو چشم نشم...
تهیونگ: چشمات رو باز کن..
جوابی ندادم و چشمامو باز نکردم....
تهیونگ: با توم میگم چشاتو باز کن..
صداش عصبانی بود.... از ترس سریع چشمامو باز کردم که دیدم داره سی...گار میکشه....
نفس عمیقی کشیدم بوی سیــ..گار و ادکلنش بوی خاصی داشت و من عاشق این عطرش بودم اما الان نه اون بوی خوش داشت برام نه ارامش خاصی...
تهیونگ: میبرمت خونه....
سریع گفتم:
رزی: کدوم خونه؟
ته پوزخندی زد و گفت:
تهیونگ: هه انگار بابام چندتا خونه دارع...
نفس عمیقی کشیدم و با پوزخند گفتم:
رزی: بابات؟ یا بابامون؟ بعدش منظورم کلی بود...
تهیونگ نگاهی جدی بهم کرد و در حالی که رانندگی میکرد گفت:
تهیونگ: بابام...
ناراحت شدم وایسا اصلا چرا دارم با یه عوضی هول حرف میزنم...
حقم دارع بگه باباش وقتی به من داشت دست درازی میکرد معلومه منو خواهر خودش نمیدونه....
حمایت یادتون نره🌈
۱.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.