اشتباه محض من ! ...
"نمیخوام مزاحم شی"
این فقط یک پیام ساده بود، اما حدودا آن را صد بار خوانده بودم . زیر ترکیبی از نورهای سبز و آبی و قرمز چراغ خواب نشسته بودم و سیم های گیتارم را کوک میکردم. شروع کردم به نواختن؛ احساساتم در سیمها ریخته شدند و به صدا در آمدند. همان احساساتی که از راه دور آمده بودند آمده بودند تا بمانند و در قلب و مغز و وجودم حک شوند. سی دی گرامافون را عوض کردم و اجازه دادم تا آهنگهای قدیمی من را به عقب پرتاب کنند. به هر کجا که تو بودی و نیستی. لابه لای درختان انبوه جنگل، کنار ساحل نقره ای و دریای خوفناک شب. یا حتی همینجا که نشسته ام؛ توی اتاقم، و عطر تو تا به الان روی لباسم مانده . هنگامی که ترکت کردم، می دانستم که دوباره روزی به تو باز میگردم، اما هم اکنون می دانم که بازگشتن به تو اشتباه بود. من بعد آن سالها یاد گرفته بودم که چگونه روی قلبم و احساسات فرو خورده ام با بگذارم اما به هیچ عنوان نیاموخته بودم که چگونه روی اشکهای تو، پا بگذارم. حرفهای دروغت را می شنیدم و باور میکردم. گول اشک هایت را خوردم و حالا ، مانده ام در این راه مانند بازماندگان و چیزی نمانده است برایم به جز خاطرات. خاطراتی که می آیند و خیال رفتن ندارند.همان خاطرات لعنتی که بغضت را تبدیل به اشکهای زلال میکنند. همانهایی که زیباترین موسیقی ها را برایت آزاردهنده می سازند؛ همانهایی را می گویم که بهترین آدم زندگی ات را تبدیل میکنند به هیولایی که شب و روزت را از بین برده است. آن روز نفهمیدم که اشکهای تو به جز دیواری سنگی برای خاموش و پنهان کردن گناهانت نبود . نفهمیدم که تو اشتباه هستی و دوباره تکرارت کردم .
تو، تکرار اشتباه در قلب من بودی. تو همانی بودی که روزی مرا شاد ترین کردی و اکنون ، غمگین ترین ، تو دلیل زندگی ام بودی و اکنون، دلیل نابودی ام. آیا همه این اتفاقات وحشتناک و نابودی ، فقط یک خواب نیست و آیا من خوابگردی نیستم که تنها و درمانده و بی پناهی در این اتفاقات دست و پا میزنم؟ آیا والدینم در خانه را قفل نکرده بودند و من ناگهان من ناگهان به این دنیای عجیب نیفتاده بودم؟ روی ماسه ها میدوم و میدوم و دنبال نام من و تو روی آنها میگردم ، اما نیستند. موجهای دریا آنها را از بین برده اند. بین درختان جنگل میدوم تا تو را آنجا پیدا کنم، اما تو را نمی بینم.
در اتاقم، روی روی تختم دنبال تو میگردم، اما تو نیستی و کم کم عطرات از روی وسایلم ناپدید میشوند .مثل خودت، همانگونه که ناگهان به زندگی ام آمدی و من را نجات دادی، ناگهان رفتی و این بار من را در غم رفتنت هم تنها گذاشتی.
امیدوارم کسی که پیش هستی آغوش گرمی داشته باشد؛ هر شب تو را در آغوش بگیرد تا خستگی دنیا را از تت بیرون برد تو را به جایی برد که کسی نباشد؛ میان شکوفه های بهاری که مانند دانه های برف در هوا معلق مانده اند و میان بوته های گل رز و عطر آنها تو را ببوسد و اجازه بدهد که در گرمای وجودش غرق شوی و به چیزی فکر نکنی ، و نگران آخرین باری که تو را در آغوش میگیرد ، نباشی.
امیدوارم که برایت با همه فرق داشته باشد و برایش بقیه با بقیه فرق داشته باشی. اگر اینها را داشته باشی همه دنیا را داری و این را بدان که اگر دوباره تنها شدی ، پیش من بيا ، اشتباه محض من ! من آماده ام تا هر بار تو را تکرار
کنم دوستت دارم.
♡ (=
اگه تا اینجا اومدی یعنی خوشت اومده،حالا که خوشت اومده ، انگشتای مبارکتو بزن رو قلب قرمز و یه کامنت هم بزار که بهم انرژی بدی تا بازم برات از این متنا بزارم (:
این فقط یک پیام ساده بود، اما حدودا آن را صد بار خوانده بودم . زیر ترکیبی از نورهای سبز و آبی و قرمز چراغ خواب نشسته بودم و سیم های گیتارم را کوک میکردم. شروع کردم به نواختن؛ احساساتم در سیمها ریخته شدند و به صدا در آمدند. همان احساساتی که از راه دور آمده بودند آمده بودند تا بمانند و در قلب و مغز و وجودم حک شوند. سی دی گرامافون را عوض کردم و اجازه دادم تا آهنگهای قدیمی من را به عقب پرتاب کنند. به هر کجا که تو بودی و نیستی. لابه لای درختان انبوه جنگل، کنار ساحل نقره ای و دریای خوفناک شب. یا حتی همینجا که نشسته ام؛ توی اتاقم، و عطر تو تا به الان روی لباسم مانده . هنگامی که ترکت کردم، می دانستم که دوباره روزی به تو باز میگردم، اما هم اکنون می دانم که بازگشتن به تو اشتباه بود. من بعد آن سالها یاد گرفته بودم که چگونه روی قلبم و احساسات فرو خورده ام با بگذارم اما به هیچ عنوان نیاموخته بودم که چگونه روی اشکهای تو، پا بگذارم. حرفهای دروغت را می شنیدم و باور میکردم. گول اشک هایت را خوردم و حالا ، مانده ام در این راه مانند بازماندگان و چیزی نمانده است برایم به جز خاطرات. خاطراتی که می آیند و خیال رفتن ندارند.همان خاطرات لعنتی که بغضت را تبدیل به اشکهای زلال میکنند. همانهایی که زیباترین موسیقی ها را برایت آزاردهنده می سازند؛ همانهایی را می گویم که بهترین آدم زندگی ات را تبدیل میکنند به هیولایی که شب و روزت را از بین برده است. آن روز نفهمیدم که اشکهای تو به جز دیواری سنگی برای خاموش و پنهان کردن گناهانت نبود . نفهمیدم که تو اشتباه هستی و دوباره تکرارت کردم .
تو، تکرار اشتباه در قلب من بودی. تو همانی بودی که روزی مرا شاد ترین کردی و اکنون ، غمگین ترین ، تو دلیل زندگی ام بودی و اکنون، دلیل نابودی ام. آیا همه این اتفاقات وحشتناک و نابودی ، فقط یک خواب نیست و آیا من خوابگردی نیستم که تنها و درمانده و بی پناهی در این اتفاقات دست و پا میزنم؟ آیا والدینم در خانه را قفل نکرده بودند و من ناگهان من ناگهان به این دنیای عجیب نیفتاده بودم؟ روی ماسه ها میدوم و میدوم و دنبال نام من و تو روی آنها میگردم ، اما نیستند. موجهای دریا آنها را از بین برده اند. بین درختان جنگل میدوم تا تو را آنجا پیدا کنم، اما تو را نمی بینم.
در اتاقم، روی روی تختم دنبال تو میگردم، اما تو نیستی و کم کم عطرات از روی وسایلم ناپدید میشوند .مثل خودت، همانگونه که ناگهان به زندگی ام آمدی و من را نجات دادی، ناگهان رفتی و این بار من را در غم رفتنت هم تنها گذاشتی.
امیدوارم کسی که پیش هستی آغوش گرمی داشته باشد؛ هر شب تو را در آغوش بگیرد تا خستگی دنیا را از تت بیرون برد تو را به جایی برد که کسی نباشد؛ میان شکوفه های بهاری که مانند دانه های برف در هوا معلق مانده اند و میان بوته های گل رز و عطر آنها تو را ببوسد و اجازه بدهد که در گرمای وجودش غرق شوی و به چیزی فکر نکنی ، و نگران آخرین باری که تو را در آغوش میگیرد ، نباشی.
امیدوارم که برایت با همه فرق داشته باشد و برایش بقیه با بقیه فرق داشته باشی. اگر اینها را داشته باشی همه دنیا را داری و این را بدان که اگر دوباره تنها شدی ، پیش من بيا ، اشتباه محض من ! من آماده ام تا هر بار تو را تکرار
کنم دوستت دارم.
♡ (=
اگه تا اینجا اومدی یعنی خوشت اومده،حالا که خوشت اومده ، انگشتای مبارکتو بزن رو قلب قرمز و یه کامنت هم بزار که بهم انرژی بدی تا بازم برات از این متنا بزارم (:
۲.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.