فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۲
…
یه دستش روی دنده بود و اون یکی دستش روی فرمون بود...نفسش رو کلافه فوت کرد و با انگشتش روی فرمون ضرب گرفته بود.
این سکوت بینشون بیش از حد مرگ بار بود...و حسابی کلافش کرده بود.
یه بار دیگه نفسش رو صدادار فوت کرد که صدای تهیونگ سکوت رو شکست:
تهیونگ: انقدر نفست رو فوت نکن...اعصابم خورد شد!
ا.ت: چیکار کنم خب؟...استرس دارم...باید یه جوری خودمو تخلیه کنم.
تهیونگ: به جای اینکه همش بغل گوش من نفست رو فوت کنی...یکم تند تر برو!...اینجوری اون همه آدرنالینی که امروز بهت تزریق شد کامل تخلیه میشه!
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
ا.ت: حوصله ی بحث کردن باهات رو ندارم!
تهیونگ: به نظر منم بحث نکن!...چون تو اصلأ حق بحث کردن نداری!
خسته دستش رو کوبید به فرمون...
ا.ت: تهیونگ خسته شدم!...میفهمی؟!...خسته شدم از اینکه همش منو مقصر اتفاقات افتاده میدونی... اره میدونم!...منم به اندازه خودم مقصرم...نباید مرگم رو جعل میکردم...نباید حقیقت رو اینطور ازت مخفی میکرد...باید همون موقع که فهمیدم میومدم میزاشتم کف دستت...اما نکردم!...چون ازت کینه داشتم!...دلم شکسته بود!...اما اگه یکم فکر کنی میبینی که تو و پدر بزرگت هم کم بلا سره من نیاوردین!...پس من حق دارم کینه به دل بگیرم درسته؟!
تهیونگ: ا.ت سعی نکن خودتو تبرعه کنی!...شاید من و پدر بزرگم در حقت بی انصافی کردیم...ولی تو حق نداشتی این مسئله به این بزرگی رو از من مخفی کنی...حق نداشتی حقیقت مرگ خواهرم رو بخاطر کینه و انتقام خودت مخفی کنی...من اینهمه مدت با قاتل خواهرم زندگی کردم!...دوسش داشتم!... بخاطرش جلوی همه وایسادم...بعد تو با بیرحمی تمام بیای یهویی بهم بگی زنی که عاشقشی قاتل خواهرته!...
ا.ت: پس یعنی هیچ جوره حرفای منو تایید نمیکنی...درسته؟
تهیونگ: درسته!
ا.ت: دِ آخه مرد!...تو چرا قبول نمیکنی مقصر فقط و فقط من نیستم...و تازه بهم اجازه هم نمیدی از خودم دفاع کنم... آخه کجای دنیا نوشته قصاص بدون دفاعیه مجاز است؟!
تهیونگ: دفاعیه برای وقتیه که اون آدم میدونه که بی گناهه!...نه کسی که خودش اعتراف کرده که مقصر نصف اتفاقات افتاده هست!
اگرچه تلخ...اما دروغ نبود!...وزنه ی اشتباهاتش اگرچه سبک ولی خالی نبود!
بغضش رو قورت و به جلو خیره شد:
ا.ت: بهتره دیگه این بحث رو ادامه ندیم!
تهیونگ: موافقم!
…
بیش از اندازه پر سرعت داشت حرکت میکرد...
جاده...یه جاده ی پرت و جنگلی بود...هیچ آدمی جز اونا رفت و آمد نمیکردن... دقیقاً سمت راست ماشین...دره ای وجود داشت که ارتفاعش مشخص نبود...هرکسی از اینجا بیوفته...حداقل اگه معجزه بشه میتونن جمجمه ی شکسته اش رو پیدا کنن!
ردیف به ردیف پشت سره هم حرکت میکردن...انگار وسط لس آنجلس دارن جی ای تی بازی میکنن.
ا.ت از همه سبقت گرفت...و دقیقاً پشت سر ماشین یونا در حال حرکت بود.
توی راه به همه چیز فکر کرده بود...به اتفاقاتی که افتاده...به این فکر میکرد که از وقتی برگشته کره...چقدر ذهنش آشفته شده!
اون یه آدم قانون مدار بود...ک همه ی خواسته هاشو میدونست...میدونست داره واسه چی تلاش میکنه...فقط و فقط یه راه رو پیش گرفته بود...اما امان از وقتی که برگشت کره!
تبدیل شد به یه آدم شلخته...به آدمی که مسیرش مشخص نیست...و راهش رو گم کرده...و این بیش از حد ناراحتش کرده بود...بعد از این قضیه ها باید به زندگیش سر و سامون میداد...و برمیگشت به تنظیمات کارخونه!
تهیونگ که بزور داشت جلوی خودش رو میگرفت که از ماشین بیرون نپره!
تهیونگ: بابا چرا دارید دزد و پلیس بازی میکنید...خب پیچ بزن جلوش...دوتا لایی بکش بهش برسی!
برای اولین بار از کارش پشیمون نشده بود!...خوب شد که فرمون رو دست تهیونگ نداد وگرنه تا الان به دیار باقی شتافته شده بودن!
میخواست از دستش جیغ بکشه...با صدایی پر از حرص غرید:
ا.ت: تهیونگ!...انقدر حرصم نده!...اگه یه نگاه به بغل دستت بندازی میفهمی سمت راستت...یه دره ای هست که تا فیها خالدون ارتفاع داره...اون وقت ازم میخوای لایی بکشم!؟
تهیونگ: ا.ت فقط منو به یونا برسون!...دیگه هیچی ازت نمیخوام!
به خونش تشنه بود!
و ا.ت از این میترسید...خدا اون روی این مرد رو به کسی نشون نده!
تهیونگ فقط کافیه به یونا برسه...خون به پا میکنه!
فرصت خیلی مناسبی برای پیچیدن جلوی ماشین پیدا کرد...دنده رو عوض کرد و فرمون رو چرخوند!
ادامه دارد.......
توی این بحث به کی حق میدید؟...به نظرتون تهیونگ بیشتر حق داره یا ا.ت؟
واقعاً برای تأخیر معذرت میخوام^^^
یه دستش روی دنده بود و اون یکی دستش روی فرمون بود...نفسش رو کلافه فوت کرد و با انگشتش روی فرمون ضرب گرفته بود.
این سکوت بینشون بیش از حد مرگ بار بود...و حسابی کلافش کرده بود.
یه بار دیگه نفسش رو صدادار فوت کرد که صدای تهیونگ سکوت رو شکست:
تهیونگ: انقدر نفست رو فوت نکن...اعصابم خورد شد!
ا.ت: چیکار کنم خب؟...استرس دارم...باید یه جوری خودمو تخلیه کنم.
تهیونگ: به جای اینکه همش بغل گوش من نفست رو فوت کنی...یکم تند تر برو!...اینجوری اون همه آدرنالینی که امروز بهت تزریق شد کامل تخلیه میشه!
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
ا.ت: حوصله ی بحث کردن باهات رو ندارم!
تهیونگ: به نظر منم بحث نکن!...چون تو اصلأ حق بحث کردن نداری!
خسته دستش رو کوبید به فرمون...
ا.ت: تهیونگ خسته شدم!...میفهمی؟!...خسته شدم از اینکه همش منو مقصر اتفاقات افتاده میدونی... اره میدونم!...منم به اندازه خودم مقصرم...نباید مرگم رو جعل میکردم...نباید حقیقت رو اینطور ازت مخفی میکرد...باید همون موقع که فهمیدم میومدم میزاشتم کف دستت...اما نکردم!...چون ازت کینه داشتم!...دلم شکسته بود!...اما اگه یکم فکر کنی میبینی که تو و پدر بزرگت هم کم بلا سره من نیاوردین!...پس من حق دارم کینه به دل بگیرم درسته؟!
تهیونگ: ا.ت سعی نکن خودتو تبرعه کنی!...شاید من و پدر بزرگم در حقت بی انصافی کردیم...ولی تو حق نداشتی این مسئله به این بزرگی رو از من مخفی کنی...حق نداشتی حقیقت مرگ خواهرم رو بخاطر کینه و انتقام خودت مخفی کنی...من اینهمه مدت با قاتل خواهرم زندگی کردم!...دوسش داشتم!... بخاطرش جلوی همه وایسادم...بعد تو با بیرحمی تمام بیای یهویی بهم بگی زنی که عاشقشی قاتل خواهرته!...
ا.ت: پس یعنی هیچ جوره حرفای منو تایید نمیکنی...درسته؟
تهیونگ: درسته!
ا.ت: دِ آخه مرد!...تو چرا قبول نمیکنی مقصر فقط و فقط من نیستم...و تازه بهم اجازه هم نمیدی از خودم دفاع کنم... آخه کجای دنیا نوشته قصاص بدون دفاعیه مجاز است؟!
تهیونگ: دفاعیه برای وقتیه که اون آدم میدونه که بی گناهه!...نه کسی که خودش اعتراف کرده که مقصر نصف اتفاقات افتاده هست!
اگرچه تلخ...اما دروغ نبود!...وزنه ی اشتباهاتش اگرچه سبک ولی خالی نبود!
بغضش رو قورت و به جلو خیره شد:
ا.ت: بهتره دیگه این بحث رو ادامه ندیم!
تهیونگ: موافقم!
…
بیش از اندازه پر سرعت داشت حرکت میکرد...
جاده...یه جاده ی پرت و جنگلی بود...هیچ آدمی جز اونا رفت و آمد نمیکردن... دقیقاً سمت راست ماشین...دره ای وجود داشت که ارتفاعش مشخص نبود...هرکسی از اینجا بیوفته...حداقل اگه معجزه بشه میتونن جمجمه ی شکسته اش رو پیدا کنن!
ردیف به ردیف پشت سره هم حرکت میکردن...انگار وسط لس آنجلس دارن جی ای تی بازی میکنن.
ا.ت از همه سبقت گرفت...و دقیقاً پشت سر ماشین یونا در حال حرکت بود.
توی راه به همه چیز فکر کرده بود...به اتفاقاتی که افتاده...به این فکر میکرد که از وقتی برگشته کره...چقدر ذهنش آشفته شده!
اون یه آدم قانون مدار بود...ک همه ی خواسته هاشو میدونست...میدونست داره واسه چی تلاش میکنه...فقط و فقط یه راه رو پیش گرفته بود...اما امان از وقتی که برگشت کره!
تبدیل شد به یه آدم شلخته...به آدمی که مسیرش مشخص نیست...و راهش رو گم کرده...و این بیش از حد ناراحتش کرده بود...بعد از این قضیه ها باید به زندگیش سر و سامون میداد...و برمیگشت به تنظیمات کارخونه!
تهیونگ که بزور داشت جلوی خودش رو میگرفت که از ماشین بیرون نپره!
تهیونگ: بابا چرا دارید دزد و پلیس بازی میکنید...خب پیچ بزن جلوش...دوتا لایی بکش بهش برسی!
برای اولین بار از کارش پشیمون نشده بود!...خوب شد که فرمون رو دست تهیونگ نداد وگرنه تا الان به دیار باقی شتافته شده بودن!
میخواست از دستش جیغ بکشه...با صدایی پر از حرص غرید:
ا.ت: تهیونگ!...انقدر حرصم نده!...اگه یه نگاه به بغل دستت بندازی میفهمی سمت راستت...یه دره ای هست که تا فیها خالدون ارتفاع داره...اون وقت ازم میخوای لایی بکشم!؟
تهیونگ: ا.ت فقط منو به یونا برسون!...دیگه هیچی ازت نمیخوام!
به خونش تشنه بود!
و ا.ت از این میترسید...خدا اون روی این مرد رو به کسی نشون نده!
تهیونگ فقط کافیه به یونا برسه...خون به پا میکنه!
فرصت خیلی مناسبی برای پیچیدن جلوی ماشین پیدا کرد...دنده رو عوض کرد و فرمون رو چرخوند!
ادامه دارد.......
توی این بحث به کی حق میدید؟...به نظرتون تهیونگ بیشتر حق داره یا ا.ت؟
واقعاً برای تأخیر معذرت میخوام^^^
۶.۳k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.