عشق ابدی پارت ۱۲۵
عشق ابدی پارت ۱۲۵
ویو نویسنده
یه لحظه حس کرد نفس کشیدن بلد نیست.
تمام زورشو برای نفس کشیدن میزد...اما دریغ از یه دم و بازدم
حس میکرد توی قلبش چیزی در حال پر کشیدنه. میخواست همونجا بشینه و به حال خودش گریه کنه..
اون چشما...نیازی به دقیق شدن روشون نبود.
از گشاد شدن شون و برقی که میزدن مشخص بود چیزی جز تعجب و بهت نیست.
میخواست همین الان بدوئه سمت شون و محکم بغل شون کنه ، اما پاهاش چفت زمین شده بود و حرکت نمیکرد.
از گریه یهویی و اشکای بی امون ، هق هق میکرد. حالا به عمق دلتنگیش پی برده بود.
صدای هیونگش انگار برقی بهش وصل کرده بود ...
+ ی...یانگ!!(بغض)
تلو تلو میخورد. بلاخره با هزار زور خودشو به مبل رسوند..
یانگ : ه...هیونگا(بهت)
اولین نفر به سمتش رفت و تو بغل گرفتش.
انگار تازه ویندوزش بالا اومده بود.. درک موقعیت سخت و دشوار بود. با این حال دستاش رو دور کمر هیونگش حلقه کرد و سفت به خودش چسبوند...
+یان...یانگ...یانگ(اشک)
٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫
چقدر خوشحال بود حالا همه شون خوبن..
تمام تلاشش رو برای بهتر شدن حال اون کرده بود. نتیجه اش هم به خوبی چیزی بود که میخواست.
بعد ۳۷ مین گریه و خنده ، ذوق و ناراحتی ، بغل و بغض بلاخره نشستن
با حسرت و افسوس نگاهشون میکرد که یانگ رو دید.
سریع به سمتش رفت و محکم بغلش کرد. خنده ای سر داد.
سوها : خوشحالم برات پسرم...سعی کردم کاری که میخوای و میتونم رو انجام بدم. خیلی خوشحالم
یانگ : ازت ممنونم ممنونم ، مرسی...اوما
با کلمه آخرش تو اغما فرو رفت. اون بهش چی گفت؟؟ مادر؟؟ قلبش از خوشحالی به قدری تند میزد که یانگ رو متوجه خودش کرد
وقتی صدای خنده پسرش رو شنید لبخندی با تعجب کرد . دستاش رو دور شونه هاش حلقه کرد تا بیشتر بغلش کنه..
بوسه ای به سرش زد و....
متاسفم...
ویو نویسنده
یه لحظه حس کرد نفس کشیدن بلد نیست.
تمام زورشو برای نفس کشیدن میزد...اما دریغ از یه دم و بازدم
حس میکرد توی قلبش چیزی در حال پر کشیدنه. میخواست همونجا بشینه و به حال خودش گریه کنه..
اون چشما...نیازی به دقیق شدن روشون نبود.
از گشاد شدن شون و برقی که میزدن مشخص بود چیزی جز تعجب و بهت نیست.
میخواست همین الان بدوئه سمت شون و محکم بغل شون کنه ، اما پاهاش چفت زمین شده بود و حرکت نمیکرد.
از گریه یهویی و اشکای بی امون ، هق هق میکرد. حالا به عمق دلتنگیش پی برده بود.
صدای هیونگش انگار برقی بهش وصل کرده بود ...
+ ی...یانگ!!(بغض)
تلو تلو میخورد. بلاخره با هزار زور خودشو به مبل رسوند..
یانگ : ه...هیونگا(بهت)
اولین نفر به سمتش رفت و تو بغل گرفتش.
انگار تازه ویندوزش بالا اومده بود.. درک موقعیت سخت و دشوار بود. با این حال دستاش رو دور کمر هیونگش حلقه کرد و سفت به خودش چسبوند...
+یان...یانگ...یانگ(اشک)
٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫-٫
چقدر خوشحال بود حالا همه شون خوبن..
تمام تلاشش رو برای بهتر شدن حال اون کرده بود. نتیجه اش هم به خوبی چیزی بود که میخواست.
بعد ۳۷ مین گریه و خنده ، ذوق و ناراحتی ، بغل و بغض بلاخره نشستن
با حسرت و افسوس نگاهشون میکرد که یانگ رو دید.
سریع به سمتش رفت و محکم بغلش کرد. خنده ای سر داد.
سوها : خوشحالم برات پسرم...سعی کردم کاری که میخوای و میتونم رو انجام بدم. خیلی خوشحالم
یانگ : ازت ممنونم ممنونم ، مرسی...اوما
با کلمه آخرش تو اغما فرو رفت. اون بهش چی گفت؟؟ مادر؟؟ قلبش از خوشحالی به قدری تند میزد که یانگ رو متوجه خودش کرد
وقتی صدای خنده پسرش رو شنید لبخندی با تعجب کرد . دستاش رو دور شونه هاش حلقه کرد تا بیشتر بغلش کنه..
بوسه ای به سرش زد و....
متاسفم...
۳.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.