فقط یکبار دیگر p3
رو مبل لم داد و چشاش رو بست بعد چند لحظه یهو چشاش باز شد: چه بویی میاد
رفت تو اشپزخونه و به غذا ها سر زد : فدات بشم با این دستپختت
من: همیشه اینقدر دیر میای
کیونگ سان: اره دیگه این ساعتا تعطیل میشیم ولی کمپانی باز هست ..نگهبانانی که شیفت شب دارن
رو مبل نشستم رفت لباششو عوض کرد و کنارم نشست .....یکم تلویزیون دیدیم تا شام
سر شام از رفتار هاش مشخص بود که کلافس و چیزی ذهنشو درگیر کرده
من: کیونگ سان چرا همش تو فکری چیزی شده
نیمه لبخندی زد: نه نه چیزی نیس
یه آبرومو دادم بالا: من خواهرتم میتونی باهام حرف بزنی
کمی مکث کرد و گفت: بخاطر کار های عروسی خیلی سختمه که تمام وقت برم سرکار ...هنوز خیلی از کارا مونده هماهنگ کردن تالار،لباس عروس ،شام ،وقت آرایشگاه، کارت عروسی و خیلی چیزای دیگه
من: خب از کمپانی مرخصی بگیر
کلافه دستی ب موهاش کشید: نمیتونم ....خیلیا درخواست داشتن چنین شغلی رو دارن اگه مرخصی بخوام برای مدت طولانی بگیرم یه نفرو به جام میارن..و من نمیخوام این شغلو از دست بدم
حق داشت واقعا اینکارو دوست داشت و براش سخت بود از دستش بده
من: خب خودت یه نفرو بجای خودت معرفی کن یه آدم قابل اعتماد
کیونگ سان : من دوس یا رفیقی ندارم که در حد من هنر های رزمی بلد باشه ..و اونجا هم هر آدمی رو قبول نمیکنن
دیگه چیزی به ذهنم نرسید دستمو رو شونش کشیدم : ناراحت نباش درس میشه..شامتو بخور
بعد از شام رفتش یه دوش بگیره ..... داشتم تو دستشویی دستامو میشستم و همزمان هم فکر میکردم
وظیفم بود به عنوان تنها خواهرش کمکش کنم شیر آبو بستم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم
یهو جرقه ای به مغزم خورد ...با اینکه احمقانه بود ولی تنها راه حل بود
از دستشویی اومدم بیرون و رو مبل نشستم هر طور فکر میکردم باید انجامش میدادم ......بیشتر بهش فک کردم تا اینکه کیونگ سان از حموم اومد
با دیدن بالا تنه لختش و حوله ای که شل به پایین تنش بسته بود جیغ خفه ای کشیدم
رومو برگردوندم: خجالت بکش کیونگ سان...مثلا یه دختر تو این خونس
صدای خندش بلند شد: من ک غریبه نیستم
من: ربطی نداره بهرحال زودباش برو لباستو بپوش
به مسخره چشمی گفت وقتی مطمئن شدم رفت برگشتم و نفس آسوده ای کشیدم
رفت تو اشپزخونه و یه لیوان آب خورد
داشت با به حوله کوچیک موهاشو خشک میکرد
من: بیا اینجا من برات خشک کنم
از خدا خواسته رو مبل نشست پستش وایسادم و مشغول شدم
من: راجب کارت خیلی فکر کردم و به نتایجی هم رسیدم
کیونگ سان :چی
من: تنها یه راه هست .....من بجات میرم کمپانی
با شدت برگشت: چی داری میگی کنیا
من: شوخی نمیکنم ...من تنها کسی هستم که هم بهم اعتماد داری و هم هنر های رزمی بلدم
کیونگ سان : تو که دختری
لبخند با رضایتی زدم : واسه اونم نقشه دارم...میخوام خودمو شکل پسر کنم
رفت تو اشپزخونه و به غذا ها سر زد : فدات بشم با این دستپختت
من: همیشه اینقدر دیر میای
کیونگ سان: اره دیگه این ساعتا تعطیل میشیم ولی کمپانی باز هست ..نگهبانانی که شیفت شب دارن
رو مبل نشستم رفت لباششو عوض کرد و کنارم نشست .....یکم تلویزیون دیدیم تا شام
سر شام از رفتار هاش مشخص بود که کلافس و چیزی ذهنشو درگیر کرده
من: کیونگ سان چرا همش تو فکری چیزی شده
نیمه لبخندی زد: نه نه چیزی نیس
یه آبرومو دادم بالا: من خواهرتم میتونی باهام حرف بزنی
کمی مکث کرد و گفت: بخاطر کار های عروسی خیلی سختمه که تمام وقت برم سرکار ...هنوز خیلی از کارا مونده هماهنگ کردن تالار،لباس عروس ،شام ،وقت آرایشگاه، کارت عروسی و خیلی چیزای دیگه
من: خب از کمپانی مرخصی بگیر
کلافه دستی ب موهاش کشید: نمیتونم ....خیلیا درخواست داشتن چنین شغلی رو دارن اگه مرخصی بخوام برای مدت طولانی بگیرم یه نفرو به جام میارن..و من نمیخوام این شغلو از دست بدم
حق داشت واقعا اینکارو دوست داشت و براش سخت بود از دستش بده
من: خب خودت یه نفرو بجای خودت معرفی کن یه آدم قابل اعتماد
کیونگ سان : من دوس یا رفیقی ندارم که در حد من هنر های رزمی بلد باشه ..و اونجا هم هر آدمی رو قبول نمیکنن
دیگه چیزی به ذهنم نرسید دستمو رو شونش کشیدم : ناراحت نباش درس میشه..شامتو بخور
بعد از شام رفتش یه دوش بگیره ..... داشتم تو دستشویی دستامو میشستم و همزمان هم فکر میکردم
وظیفم بود به عنوان تنها خواهرش کمکش کنم شیر آبو بستم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم
یهو جرقه ای به مغزم خورد ...با اینکه احمقانه بود ولی تنها راه حل بود
از دستشویی اومدم بیرون و رو مبل نشستم هر طور فکر میکردم باید انجامش میدادم ......بیشتر بهش فک کردم تا اینکه کیونگ سان از حموم اومد
با دیدن بالا تنه لختش و حوله ای که شل به پایین تنش بسته بود جیغ خفه ای کشیدم
رومو برگردوندم: خجالت بکش کیونگ سان...مثلا یه دختر تو این خونس
صدای خندش بلند شد: من ک غریبه نیستم
من: ربطی نداره بهرحال زودباش برو لباستو بپوش
به مسخره چشمی گفت وقتی مطمئن شدم رفت برگشتم و نفس آسوده ای کشیدم
رفت تو اشپزخونه و یه لیوان آب خورد
داشت با به حوله کوچیک موهاشو خشک میکرد
من: بیا اینجا من برات خشک کنم
از خدا خواسته رو مبل نشست پستش وایسادم و مشغول شدم
من: راجب کارت خیلی فکر کردم و به نتایجی هم رسیدم
کیونگ سان :چی
من: تنها یه راه هست .....من بجات میرم کمپانی
با شدت برگشت: چی داری میگی کنیا
من: شوخی نمیکنم ...من تنها کسی هستم که هم بهم اعتماد داری و هم هنر های رزمی بلدم
کیونگ سان : تو که دختری
لبخند با رضایتی زدم : واسه اونم نقشه دارم...میخوام خودمو شکل پسر کنم
۵۴.۱k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.