𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐢𝐧 𝐟𝐫𝐨𝐬𝐞𝐭⁷
اتاق به غیر از یه میز و صندلی و چندتا بطری مشروب اساسیه ای نداشت زمین خیس از خون بود انگار که بارون خون باریده باشه کف زمین و دیوار ها بتنی بود اون اتاق به اتاق های دیگه هم راه داشت اما جین نمیخواست بی گدار به آب بزنه چشماش رو بست و با دقت گوش داد اون همین الان به یه نفر شلیک کرده بود.چرا هیچکس برای خون خواهی نمیومد؟
بلاخره دل به دریا زد و از در فلزی رد شد توی اتاق بعدی یه صندوق چوبی بود با در باز که وسایل شکنجه ازش بیرون زده بود به علاوه پتوهای سربازی غذاهای کنسروی و یه جعبه کمک های اولیه روی زمین بود
توی این اتاق هم هیچکس نبود اتاق بعد با بقیه اتاق ها فرق داشت دوتا تخت یه نفره بود ویه میز عسلی وسط دوتا تخت قرار داشت در نهایت جین که کلافه شده بود شروع کرد به سریع طی کردن اتاق ها بدو بدو جلو رفت تا به آخرین اتاق رسید.هیچی!هیچی اونجا نبود یه انبار متروکه بود....نا امیدی به قلب جین هجوم می آورد فکر میکرد یئون رو پیدا میکنه ولی...ناامید و خسته گوشه ای روی زمین نشست خطرات احتمالی براش مهم نبود الان دیگه....هیچی براش مهم نبود از سر ناتوانی با صدای آرومی لب زد"کجایی یئون؟کجا رفتی...."
صدای تقلای یه دختر به گوش رسید دختری که سعی داشت فریاد بزنه دختری که تقلا میکرد تا شنیده بشه جین هراسون دور اتاق رو گشت همه چیز رو داغون کرد تا بلاخره جایی رو پیدا کرد که سیمان کشی دیوارش با بقیه جا جا فرق داشت دست کشید و دیوار رو فشار داد دیوار صدای داد و تکون خورد درچه کوچیکی باز شد و یئون با سرتاپای خونی نمایان شد
جین"یئون!*دستاش رو باز میکنه*وای خدارو شکر!*دهنش رو باز میکنه*"
یئون"جین!*بغضش میشکنه*اومدی دنبالم؟"
جین"یئون عزیزم...گریه نکن!ببینم چکار کردن....زخمات...خیلی درد دارن؟"
یئون"نه خوبم...فکر کردم دیگه نمیبینمت!"
جین"آروم یئون، باشه؟میتونی راه بری؟"
یئون"خیلی خسته م...نمیشه همینجا بمونیم؟نمیتونم!"
جین"باید بریم باشه؟وقتی رفتیم بیرون همه چیز رو برام تعریف میکنی.صبر کن ببینم...ا.ت کو؟"
یئون"بردنش....اونا میشناختنش هیچکاری نتونستم براش بکنم"
جین"باشه...فعلاً باید بریم*یئون رو براید استایل بغل میکنه*هروقت خسته شدی فقط بهم بگو.وایمسیم تا استراحت کنی"
یئون"جین...اینجوری خسته میشی میتونم خودم بیام."
جین"خسته نیستم.اگه میخوای یکم بخواب."
یئون"مسیر خیلی طولانیه؟"
جین"نه خیلی"
یئون"دلم برات تنگ شده بود جینی...."
جین"منم همینطور!"
یئون"بقیه بچه ها حالشون خوبه؟"
جین"آره همه خوبن"
یئون"نرسیدیم؟"
جین"نه هنوز...زود میرسیم نگران نباش"
یئون"باشه"
یئون چشماش رو بست و به مدت چند دقیقه توی امن ترین آغوشی که سراغ داشت به خواب رفت
خوابی آروم و عمیق...
جین"یئون؟عزیزم بیداری؟"
یئون"...بله جین؟چیشده؟"
جین"ببخشید...بیدارت کردم...یئون اینجا یه نربودنه باید بریم بالا نمیتونم خودم ببرمت تحمل وزن هردومون رو نداره فقط برو بالا باشه؟"
یئون"باشه..."
یئون با حرکات ماهرانه اما دردناک و کشداری از نردبون بالا رفت آروم صدا زد"جین؟دیگه نمیتونم بالا تر برم"
جین"در رو باز کن.رو به بیرون فشارش بده!"
بلاخره دل به دریا زد و از در فلزی رد شد توی اتاق بعدی یه صندوق چوبی بود با در باز که وسایل شکنجه ازش بیرون زده بود به علاوه پتوهای سربازی غذاهای کنسروی و یه جعبه کمک های اولیه روی زمین بود
توی این اتاق هم هیچکس نبود اتاق بعد با بقیه اتاق ها فرق داشت دوتا تخت یه نفره بود ویه میز عسلی وسط دوتا تخت قرار داشت در نهایت جین که کلافه شده بود شروع کرد به سریع طی کردن اتاق ها بدو بدو جلو رفت تا به آخرین اتاق رسید.هیچی!هیچی اونجا نبود یه انبار متروکه بود....نا امیدی به قلب جین هجوم می آورد فکر میکرد یئون رو پیدا میکنه ولی...ناامید و خسته گوشه ای روی زمین نشست خطرات احتمالی براش مهم نبود الان دیگه....هیچی براش مهم نبود از سر ناتوانی با صدای آرومی لب زد"کجایی یئون؟کجا رفتی...."
صدای تقلای یه دختر به گوش رسید دختری که سعی داشت فریاد بزنه دختری که تقلا میکرد تا شنیده بشه جین هراسون دور اتاق رو گشت همه چیز رو داغون کرد تا بلاخره جایی رو پیدا کرد که سیمان کشی دیوارش با بقیه جا جا فرق داشت دست کشید و دیوار رو فشار داد دیوار صدای داد و تکون خورد درچه کوچیکی باز شد و یئون با سرتاپای خونی نمایان شد
جین"یئون!*دستاش رو باز میکنه*وای خدارو شکر!*دهنش رو باز میکنه*"
یئون"جین!*بغضش میشکنه*اومدی دنبالم؟"
جین"یئون عزیزم...گریه نکن!ببینم چکار کردن....زخمات...خیلی درد دارن؟"
یئون"نه خوبم...فکر کردم دیگه نمیبینمت!"
جین"آروم یئون، باشه؟میتونی راه بری؟"
یئون"خیلی خسته م...نمیشه همینجا بمونیم؟نمیتونم!"
جین"باید بریم باشه؟وقتی رفتیم بیرون همه چیز رو برام تعریف میکنی.صبر کن ببینم...ا.ت کو؟"
یئون"بردنش....اونا میشناختنش هیچکاری نتونستم براش بکنم"
جین"باشه...فعلاً باید بریم*یئون رو براید استایل بغل میکنه*هروقت خسته شدی فقط بهم بگو.وایمسیم تا استراحت کنی"
یئون"جین...اینجوری خسته میشی میتونم خودم بیام."
جین"خسته نیستم.اگه میخوای یکم بخواب."
یئون"مسیر خیلی طولانیه؟"
جین"نه خیلی"
یئون"دلم برات تنگ شده بود جینی...."
جین"منم همینطور!"
یئون"بقیه بچه ها حالشون خوبه؟"
جین"آره همه خوبن"
یئون"نرسیدیم؟"
جین"نه هنوز...زود میرسیم نگران نباش"
یئون"باشه"
یئون چشماش رو بست و به مدت چند دقیقه توی امن ترین آغوشی که سراغ داشت به خواب رفت
خوابی آروم و عمیق...
جین"یئون؟عزیزم بیداری؟"
یئون"...بله جین؟چیشده؟"
جین"ببخشید...بیدارت کردم...یئون اینجا یه نربودنه باید بریم بالا نمیتونم خودم ببرمت تحمل وزن هردومون رو نداره فقط برو بالا باشه؟"
یئون"باشه..."
یئون با حرکات ماهرانه اما دردناک و کشداری از نردبون بالا رفت آروم صدا زد"جین؟دیگه نمیتونم بالا تر برم"
جین"در رو باز کن.رو به بیرون فشارش بده!"
۴۸۶
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.