پارت ششم فصل دوم عروسک زندگی من
ا،ت : گرسنه ات نیست ؟
کوک : خیلی بریم غذا بخوریم
مادرک : خودت به این بچه غذا میدی ا،ت من از پسش بر نمیام مثل باباش شر و شیطونه
من نفس هام رو مدیون اون بچه بودم و با فکر کردن به اینکه نمیتونم کاراش رو انجام بدم دیونه ام میکرد
ا،ت : بدید به کوک ببینیم میتونه نگه اش داره یانه؟
گذاشتش رو پاش جونگ لی با تمام قدرت پستونک رو تو دهنش نگه داشته لود و جونگ کوک نمیتونست ازش بگیره تا بهش غذا بده عصبانی شد نگاهی به من کرد و من زدم زیر خنده
ا،ت : بده به من مامان
و پستونک رو از دهنش در آوردم کوک با تعجب نگاهی بهم کرد من به زور خودم رو کنترل میکردم نخندم
کوک : چرا اینجوری میکنه عههه
ا،ت : قاشق رو بدش به من کوک از پس همینم بر نمیای
تو غداتو بخور من به این غذا میدم
کوک : خیلی سخته خیلیییی
ا،ت : جونگ لی اینا داره میاد بخور
کلی باهاش بازی کردم و با بازی بهش غذا دادم
ا،ت : عه چیشد آ تموم شد
کوک : چطور انقدر راحت بهش غذا دادی ا،ت
ا،ت : باید بابچه بازی کنی تابتونی کاراش روانجام بدی
کوک : جالب بود
و بلاخره غذا خوردن پر چالش ما تموم تموم شد
کوک : منم میرم بخوابم
ا،ت : کوکی اینم با خودت ببر خوابش برد نگاش کن
جونگ لی و جونگ کوک چنو ساعتی بود خوابیده بودن من روی مبل نشسته که متوجه شدم جونگ سان مدادم تو اتاقه و بیرون نمیاد
ا،ت : جونگ سان چرا نمیاد بیرون ؟
مادر ک : من نمیدونم صبح تا حالا قهر کرده تو اتاقشه
ا،ت : اون دوتا رو خوابوندم الان نوبت اینه
آروم رفتم داخل اتاق سان وسطاتاق زیرپتو بود متوجه شدم خواب نیست
ا،ت : آقای جئون ؟ خوابید ؟
سان : مامان تویی ؟
ا،ت : اره عزیزم بلندشو ببینمت دلم برات تنگ شده
آرو از زیر پتو اومد بیرون
سان : کجا بودی چرا من رو تنها گذاشتی
ا،ت : مریض بودم مامانی
سان : الان حالت خوبه مامان ؟
ا، ت : میای بغلم
دستام رو باز کردم و پرید تو بغلم
سان : گشنمه
ا،ت : بیابریم دست و صورتت رو بشور مامان بزرگ غذا برات گذاشته
سان : اخجون غذا اااااااااااا
دوید تو سالن و داد زد دم در اتاق کوک ایستاده بودم کوک مثل فنر از جا پریدخنده ام گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم
کوک : چه خبره ؟
ا،ت : هیچی عزیزم بخواب بچه من رو دید ذوق کرد
کوک : میتونی کارات رو انجام بدی ؟
ا،ت : انگشتام که کار میکنه با این دستم حرکتش میدم
ازمچ تاارنج دستم حس نداشت بقیه اش راحت حرکت میکرد
باارامش نشستم کنارسان غذاش روخورد سان عاشق غذا و غذا خوردن بود
مادرک : این پسرت به کی رفته والا پسر من که انقدر چاق نبود سن این بود خودتم فکر نکنم چاق بوده باشی
ا،ت : من نه منم خیلی لاغر بودم این بچه برعکس من و
کوک شبیه کی شده رو نمیدونم
مادر ک : پسر کوچیکت چی ؟
ا،ت : به اون که باید با زور غذا داد اصلا دوست نداره
سان : غذای اونم بدید من بخورم دلشم بخواد
کوک : شکمو این بچه میمره از گشنگی که
ا،ت : بیدار شدی ببخشید سر و صدا کرد بچه است
کوک : ایراد نداره آقای سان چرا نمیزاری ما بخوابیم
سان : بسته چقدر میخوابی اخه تو ترکیدی مگه خرسی
بعد زد زیر خنده دست خودم نبود یه سیلی خوابوندم زیر گوشش
کوک : خیلی بریم غذا بخوریم
مادرک : خودت به این بچه غذا میدی ا،ت من از پسش بر نمیام مثل باباش شر و شیطونه
من نفس هام رو مدیون اون بچه بودم و با فکر کردن به اینکه نمیتونم کاراش رو انجام بدم دیونه ام میکرد
ا،ت : بدید به کوک ببینیم میتونه نگه اش داره یانه؟
گذاشتش رو پاش جونگ لی با تمام قدرت پستونک رو تو دهنش نگه داشته لود و جونگ کوک نمیتونست ازش بگیره تا بهش غذا بده عصبانی شد نگاهی به من کرد و من زدم زیر خنده
ا،ت : بده به من مامان
و پستونک رو از دهنش در آوردم کوک با تعجب نگاهی بهم کرد من به زور خودم رو کنترل میکردم نخندم
کوک : چرا اینجوری میکنه عههه
ا،ت : قاشق رو بدش به من کوک از پس همینم بر نمیای
تو غداتو بخور من به این غذا میدم
کوک : خیلی سخته خیلیییی
ا،ت : جونگ لی اینا داره میاد بخور
کلی باهاش بازی کردم و با بازی بهش غذا دادم
ا،ت : عه چیشد آ تموم شد
کوک : چطور انقدر راحت بهش غذا دادی ا،ت
ا،ت : باید بابچه بازی کنی تابتونی کاراش روانجام بدی
کوک : جالب بود
و بلاخره غذا خوردن پر چالش ما تموم تموم شد
کوک : منم میرم بخوابم
ا،ت : کوکی اینم با خودت ببر خوابش برد نگاش کن
جونگ لی و جونگ کوک چنو ساعتی بود خوابیده بودن من روی مبل نشسته که متوجه شدم جونگ سان مدادم تو اتاقه و بیرون نمیاد
ا،ت : جونگ سان چرا نمیاد بیرون ؟
مادر ک : من نمیدونم صبح تا حالا قهر کرده تو اتاقشه
ا،ت : اون دوتا رو خوابوندم الان نوبت اینه
آروم رفتم داخل اتاق سان وسطاتاق زیرپتو بود متوجه شدم خواب نیست
ا،ت : آقای جئون ؟ خوابید ؟
سان : مامان تویی ؟
ا،ت : اره عزیزم بلندشو ببینمت دلم برات تنگ شده
آرو از زیر پتو اومد بیرون
سان : کجا بودی چرا من رو تنها گذاشتی
ا،ت : مریض بودم مامانی
سان : الان حالت خوبه مامان ؟
ا، ت : میای بغلم
دستام رو باز کردم و پرید تو بغلم
سان : گشنمه
ا،ت : بیابریم دست و صورتت رو بشور مامان بزرگ غذا برات گذاشته
سان : اخجون غذا اااااااااااا
دوید تو سالن و داد زد دم در اتاق کوک ایستاده بودم کوک مثل فنر از جا پریدخنده ام گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم
کوک : چه خبره ؟
ا،ت : هیچی عزیزم بخواب بچه من رو دید ذوق کرد
کوک : میتونی کارات رو انجام بدی ؟
ا،ت : انگشتام که کار میکنه با این دستم حرکتش میدم
ازمچ تاارنج دستم حس نداشت بقیه اش راحت حرکت میکرد
باارامش نشستم کنارسان غذاش روخورد سان عاشق غذا و غذا خوردن بود
مادرک : این پسرت به کی رفته والا پسر من که انقدر چاق نبود سن این بود خودتم فکر نکنم چاق بوده باشی
ا،ت : من نه منم خیلی لاغر بودم این بچه برعکس من و
کوک شبیه کی شده رو نمیدونم
مادر ک : پسر کوچیکت چی ؟
ا،ت : به اون که باید با زور غذا داد اصلا دوست نداره
سان : غذای اونم بدید من بخورم دلشم بخواد
کوک : شکمو این بچه میمره از گشنگی که
ا،ت : بیدار شدی ببخشید سر و صدا کرد بچه است
کوک : ایراد نداره آقای سان چرا نمیزاری ما بخوابیم
سان : بسته چقدر میخوابی اخه تو ترکیدی مگه خرسی
بعد زد زیر خنده دست خودم نبود یه سیلی خوابوندم زیر گوشش
۱۲۴.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.