وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین~pt25
تهیونگ اومد اینطرف تخت روبروت نشست ژوری ک پشتتون ب هم بود
چیزی نمیگف
ی دیقه بود ک اومده بود و چیزی نمگف
برگشتی نگاش کنی
ک اونم برگش
زود برتو گردوندی
ک پوزخند زد
تهیونگ: اوممم... ول ت نباید اونکارو مکردی....من اگ اونطوری نکنم دیگ واس من ارزش قائل نمیشن.... هم من فق واس توعهک اینطوری رفتار مکنم... نمدونی ک من قبلا چط بودم.. قبلا کلا معنی احساس رو نمدونستم.هر چق ما خوناشاما وحشتناک باشیم دبار بعضی وقتا ناراحت میشیم... من پدرومادرم جلو چشام نابود شدن.. ول هیچ نمدونستم.. کل خوناشام های جهان از اون ب بع ببشتر از من ترسیدن چون حتی نابود شدن پدرومادرم هم واسم مهم نبود. بهم مگفتن قلبش از سنگ ساخته شده..هیچوق وقتی زخمی میشدم درد احساس نمکردم.ول وقی اون روز زخمی شده بودم و ت.درد میکشیدم.
. چون ت قلبمو سنگاشو شکوندی..
من فق ب خاط ت کاریش نداشتم وگرن الان همون ثانیه کشته بودمش.
و منم دیه احساس دارم.. بهترین احساس های دنیا احساس عشق. احساس پدر شدن.. ممنونم ازت ک این باعث شدی این احساسا رو داشته باشم.. ممنون
حرفاش قلبتو ب درد کشیده بود
بلند شدی و بر گشتی سمتش
اونم بلند شد
دستشو باز کرد و رفتی سمتش و بغلش کردی
ک در زده شد
رفتی درو باز کردی بچتون رو اورده بودن
ازش گرفتی و تشکر کردی
و رف
تهیونگ: پرنس من تاحالا چیکا مکرد
رفتی و بچتون رو بهش دادی
خیلی خوب باهاش بازی مکرد
خودتم باورت نمشد ک این همون تهیونگ قبلی هس
شش ماه بعد*
تو اتاقتون بودی ک از بیرون صدا های شلیک میومد
خیلی ترسیده بودی
ک تهیونک با عجله اومد تو
و رف سمت کمدتون
تهیونگ: زود باش جمع کن باید بریم
ا. ت: کجا!
تهیونگ: انسان ها جامون رو فهمیدن و الان اومدن اینجا
ا. ت: چی... چط
تهیونگ: نمدونم زود باش عجله کن
رفتی ی کیف برداشتی و وسایل واسه بچتون برداشتی
بچتو خوب پوشوندی چون زمستون بود و بیرون خیلی سرد بود
صدای شلیک ها هر چی میرف نزدیک تر میشد
بچتون رو برداشتی
تهیونگ دستت رو گرف و زود بردتت بیرون
و چون خیلی تند میرف بچتون رو خیلی محکم گرفته بودی
وقتی دیگه از خونه خیلی دور شدین نتونستی دیگه بری
و. وایسادی
ا. ت: تهیونگ من.. دیگ نمتونم بیام
تهیونگ: باشه از این ب بعد خودت برو.. اونجا رو میبینی از اونجا بای بری... اونجا درخت خیلی بزرگی هس خیلی جلب توجه مکنه.. پشت اون درخت بشین. و منتظر من بمون
ا. ت: چی. چی میگی ت من تنها برم.. ت کجا میری
تهیونگ: ما قدرتمون هر چی باشه از انسان ها بیشتره و میتونیم باهاشون بجنگیم. نترس هبچیم نمشه میام پیشت
ا. ت: چی مگی..اگ انسانها بفهمن از کل دنیا میان واس مقابل با شما ها
تهیونگ: ت نگران نباش..میتونیم
ا. ت: اخه تهیونگ
اومد پیشونی تو و بچتون رو بوسید و رف
رفتی سمت جایی ک تهیونگ میگف
رسیدی ب درخت
و پشتش نشستی
چیزی نمیگف
ی دیقه بود ک اومده بود و چیزی نمگف
برگشتی نگاش کنی
ک اونم برگش
زود برتو گردوندی
ک پوزخند زد
تهیونگ: اوممم... ول ت نباید اونکارو مکردی....من اگ اونطوری نکنم دیگ واس من ارزش قائل نمیشن.... هم من فق واس توعهک اینطوری رفتار مکنم... نمدونی ک من قبلا چط بودم.. قبلا کلا معنی احساس رو نمدونستم.هر چق ما خوناشاما وحشتناک باشیم دبار بعضی وقتا ناراحت میشیم... من پدرومادرم جلو چشام نابود شدن.. ول هیچ نمدونستم.. کل خوناشام های جهان از اون ب بع ببشتر از من ترسیدن چون حتی نابود شدن پدرومادرم هم واسم مهم نبود. بهم مگفتن قلبش از سنگ ساخته شده..هیچوق وقتی زخمی میشدم درد احساس نمکردم.ول وقی اون روز زخمی شده بودم و ت.درد میکشیدم.
. چون ت قلبمو سنگاشو شکوندی..
من فق ب خاط ت کاریش نداشتم وگرن الان همون ثانیه کشته بودمش.
و منم دیه احساس دارم.. بهترین احساس های دنیا احساس عشق. احساس پدر شدن.. ممنونم ازت ک این باعث شدی این احساسا رو داشته باشم.. ممنون
حرفاش قلبتو ب درد کشیده بود
بلند شدی و بر گشتی سمتش
اونم بلند شد
دستشو باز کرد و رفتی سمتش و بغلش کردی
ک در زده شد
رفتی درو باز کردی بچتون رو اورده بودن
ازش گرفتی و تشکر کردی
و رف
تهیونگ: پرنس من تاحالا چیکا مکرد
رفتی و بچتون رو بهش دادی
خیلی خوب باهاش بازی مکرد
خودتم باورت نمشد ک این همون تهیونگ قبلی هس
شش ماه بعد*
تو اتاقتون بودی ک از بیرون صدا های شلیک میومد
خیلی ترسیده بودی
ک تهیونک با عجله اومد تو
و رف سمت کمدتون
تهیونگ: زود باش جمع کن باید بریم
ا. ت: کجا!
تهیونگ: انسان ها جامون رو فهمیدن و الان اومدن اینجا
ا. ت: چی... چط
تهیونگ: نمدونم زود باش عجله کن
رفتی ی کیف برداشتی و وسایل واسه بچتون برداشتی
بچتو خوب پوشوندی چون زمستون بود و بیرون خیلی سرد بود
صدای شلیک ها هر چی میرف نزدیک تر میشد
بچتون رو برداشتی
تهیونگ دستت رو گرف و زود بردتت بیرون
و چون خیلی تند میرف بچتون رو خیلی محکم گرفته بودی
وقتی دیگه از خونه خیلی دور شدین نتونستی دیگه بری
و. وایسادی
ا. ت: تهیونگ من.. دیگ نمتونم بیام
تهیونگ: باشه از این ب بعد خودت برو.. اونجا رو میبینی از اونجا بای بری... اونجا درخت خیلی بزرگی هس خیلی جلب توجه مکنه.. پشت اون درخت بشین. و منتظر من بمون
ا. ت: چی. چی میگی ت من تنها برم.. ت کجا میری
تهیونگ: ما قدرتمون هر چی باشه از انسان ها بیشتره و میتونیم باهاشون بجنگیم. نترس هبچیم نمشه میام پیشت
ا. ت: چی مگی..اگ انسانها بفهمن از کل دنیا میان واس مقابل با شما ها
تهیونگ: ت نگران نباش..میتونیم
ا. ت: اخه تهیونگ
اومد پیشونی تو و بچتون رو بوسید و رف
رفتی سمت جایی ک تهیونگ میگف
رسیدی ب درخت
و پشتش نشستی
۱۲۵.۲k
۰۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.