فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۲۵
از زبان ا/ت
از بازوم گرفت و کشیدم روبه روی خودش...بازوم رو محکم کشیدم از دستش
گفت : اون تو رو نمیخواد... نمیتونی اینو بفهمی...دوست نداره
گفتم : اینقدر خوشحال نباش بالاخره پس میگرمش
خندهای از روی تمسخر کرد و دستم که انگشتر ازدواجم رو انداخته بودم آورد بالا گفت : به این انگشتر خوب نگاه کن چون کم کم داریم به اون روزی که قراره درش بیاری نزدیک میشیم
بعدش دستمُ پرت کرد پایین و رفت...
دلم به حال و روز خودم میسوخت رفتم نشستم روی سکو به شهر نگاه میکردم و چشمام پر از اشک میشد...اون راست میگه جونگ کوک منو دوست نداره... ولی من دوسش دارم با دلم چیکار کنم چطوری آدمش کنم
اشک میریختم اما خیلی آروم و بی صدا
در باز شد برگشتم که جونگ کوک رو دیدم فوراً اشکام رو پاک کردم اومد کنارم و گفت : باز چیشده؟ آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم : چیزی...چیزی نیست ، گفت : خیلی خب تا موقعی که بگی چیشده من همینجا میشینم
نشست جلوی من پشتش به من بود
گفتم : چیکار میکنی...چرا نمیزاری تنها باشم
گفت : میخوام بدونم چته
اشکام دوباره شروع به ریختن کردن اصلا وقتی میدیدمش یا صداش رو میشنیدم اذیت میشدم
خیلی آروم گریه میکردم سرم رو گذاشتم روی کتفش ( پشتش)
اینکه اون گریه هام رو نمیدید خیلی خوب بود.
دستم رو آوردم بالا و با حلقه ازدواج ور میرفتم بالاخره بعده چند دقیقه آروم تر که شدم سرم رو برداشتم و اشکام رو پاک کردم...بلند شدم اونم بلند شد و وایستاد جلوم و گفتم : ممنونم...من دیگه میرم
برگشتم برم که دستم رو آروم گرفت و گفت : آروم شدی
دستم رو آروم از دستش کشیدم و گفتم : اوهوم بهترم
دوباره به راهم ادامه دادم
از بازوم گرفت و کشیدم روبه روی خودش...بازوم رو محکم کشیدم از دستش
گفت : اون تو رو نمیخواد... نمیتونی اینو بفهمی...دوست نداره
گفتم : اینقدر خوشحال نباش بالاخره پس میگرمش
خندهای از روی تمسخر کرد و دستم که انگشتر ازدواجم رو انداخته بودم آورد بالا گفت : به این انگشتر خوب نگاه کن چون کم کم داریم به اون روزی که قراره درش بیاری نزدیک میشیم
بعدش دستمُ پرت کرد پایین و رفت...
دلم به حال و روز خودم میسوخت رفتم نشستم روی سکو به شهر نگاه میکردم و چشمام پر از اشک میشد...اون راست میگه جونگ کوک منو دوست نداره... ولی من دوسش دارم با دلم چیکار کنم چطوری آدمش کنم
اشک میریختم اما خیلی آروم و بی صدا
در باز شد برگشتم که جونگ کوک رو دیدم فوراً اشکام رو پاک کردم اومد کنارم و گفت : باز چیشده؟ آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم : چیزی...چیزی نیست ، گفت : خیلی خب تا موقعی که بگی چیشده من همینجا میشینم
نشست جلوی من پشتش به من بود
گفتم : چیکار میکنی...چرا نمیزاری تنها باشم
گفت : میخوام بدونم چته
اشکام دوباره شروع به ریختن کردن اصلا وقتی میدیدمش یا صداش رو میشنیدم اذیت میشدم
خیلی آروم گریه میکردم سرم رو گذاشتم روی کتفش ( پشتش)
اینکه اون گریه هام رو نمیدید خیلی خوب بود.
دستم رو آوردم بالا و با حلقه ازدواج ور میرفتم بالاخره بعده چند دقیقه آروم تر که شدم سرم رو برداشتم و اشکام رو پاک کردم...بلند شدم اونم بلند شد و وایستاد جلوم و گفتم : ممنونم...من دیگه میرم
برگشتم برم که دستم رو آروم گرفت و گفت : آروم شدی
دستم رو آروم از دستش کشیدم و گفتم : اوهوم بهترم
دوباره به راهم ادامه دادم
۱۰۸.۹k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.