2پارت(۴۲ ۴۱)پارت هیجانی داریم😄منتظر باشین
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#41
آیفن برداشتم وگفتم:سوفیا؟
_یاسمین؟
باز ڪن دیگه...
با انرژی درو باز ڪردم و از پله ها پایین رفتم.
با دیدنش بلند سلام ڪردم و همدیگه رو بغل ڪردیم...
_ما هم هستیما
با تعجب از بغل سوفیا بیرون اومدم و به لوڪاس خیره شدم و گفتم:اینجا چیڪار میڪنی؟..
_یعنی نمیخواے دعوتمون ڪنی داخل
بغلش ڪردم و گفتم:دیوونه...
خندیدو دستاشو دورم محڪم ڪرد
با دیدن بن ڪه داخل شد تعجبم بیشتر شد.
آروم سلام ڪردم
با دیدنش دلتنگیم ده برابر شد..
با دیدنم لبخندے زدو گفت:سلام
از بغل لوڪاس بیرون اومدم و گفتم:حالا چی شده همه تون با هم اومدین؟...
سوفیا دستمو ڪشیدو گفت:تو اول اجازه بده ما بریم داخل بعد بهت میگیم چرا اومدیم..
در حالی ڪه سعی میڪردم چشمم به چشماے بن نخوره باشه اے گفتیم و رفتیم بالا
ـــــــــــ
_چی؟
واقعا؟راست میگی؟
رو به لوڪاس گفتم:آره؟...
لوڪاس سرے به علامت بله تڪون دادو گفتم:خیلی براتون خوش حالم خیلی زودتر از اینا منتظر بودم ولی خب الانم خوبه..
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#42
سوفیا با خنده گفت:تو چی؟
با ڪسی دوست نشدے؟...
یه لحظه با فڪرے ڪه به سرم زد لبخند بدجنسی زدم وگفتم:یه جورایی..
باید میفهمیدم،باید مطمعن میشدم ڪه بن به من حسی داره یانه؟.
سرمو بالا آوردم و باهاش چشم تو چشم شدم
عادے بود،خیلی عادے
هیچ چیو نمیشد از چشماش خوند..
احساس میڪردم اشتباه ڪردم نباید این حرفو میزدم.
سوفیا دستاشو بهم ڪوبیدو گفت:راست میگی ڪیه؟
آب دهنمو پایین دادم و گفتم:یڪی از همڪلاسیا تو نمیشناسیش..
سوفیا خواست چیزے بگه ڪه گوشی لوڪاس زنگ خورد.
لوڪاس ڪه بلند شد سوفیا گفت:خب میگفتی؟
بی حواس گفتم:چیو؟..
_یاسی؟
حواست ڪجاست؟...
بحث قبلیو فراموش ڪردم و گفتم:سوفیا چند بار بگم از این ڪلمه متنفرم..؟
_ببخشید حواستم نبود
بلند شدم ڪه همزمان لوڪاس اومدو گفت:من یه ڪارے برام پیش اومده باید برم،سوفیا تو میاے؟.
سوفیا بلند شدو گفت:آره منم چنتا ڪار دارم باید انجام بدم...
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#41
آیفن برداشتم وگفتم:سوفیا؟
_یاسمین؟
باز ڪن دیگه...
با انرژی درو باز ڪردم و از پله ها پایین رفتم.
با دیدنش بلند سلام ڪردم و همدیگه رو بغل ڪردیم...
_ما هم هستیما
با تعجب از بغل سوفیا بیرون اومدم و به لوڪاس خیره شدم و گفتم:اینجا چیڪار میڪنی؟..
_یعنی نمیخواے دعوتمون ڪنی داخل
بغلش ڪردم و گفتم:دیوونه...
خندیدو دستاشو دورم محڪم ڪرد
با دیدن بن ڪه داخل شد تعجبم بیشتر شد.
آروم سلام ڪردم
با دیدنش دلتنگیم ده برابر شد..
با دیدنم لبخندے زدو گفت:سلام
از بغل لوڪاس بیرون اومدم و گفتم:حالا چی شده همه تون با هم اومدین؟...
سوفیا دستمو ڪشیدو گفت:تو اول اجازه بده ما بریم داخل بعد بهت میگیم چرا اومدیم..
در حالی ڪه سعی میڪردم چشمم به چشماے بن نخوره باشه اے گفتیم و رفتیم بالا
ـــــــــــ
_چی؟
واقعا؟راست میگی؟
رو به لوڪاس گفتم:آره؟...
لوڪاس سرے به علامت بله تڪون دادو گفتم:خیلی براتون خوش حالم خیلی زودتر از اینا منتظر بودم ولی خب الانم خوبه..
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#42
سوفیا با خنده گفت:تو چی؟
با ڪسی دوست نشدے؟...
یه لحظه با فڪرے ڪه به سرم زد لبخند بدجنسی زدم وگفتم:یه جورایی..
باید میفهمیدم،باید مطمعن میشدم ڪه بن به من حسی داره یانه؟.
سرمو بالا آوردم و باهاش چشم تو چشم شدم
عادے بود،خیلی عادے
هیچ چیو نمیشد از چشماش خوند..
احساس میڪردم اشتباه ڪردم نباید این حرفو میزدم.
سوفیا دستاشو بهم ڪوبیدو گفت:راست میگی ڪیه؟
آب دهنمو پایین دادم و گفتم:یڪی از همڪلاسیا تو نمیشناسیش..
سوفیا خواست چیزے بگه ڪه گوشی لوڪاس زنگ خورد.
لوڪاس ڪه بلند شد سوفیا گفت:خب میگفتی؟
بی حواس گفتم:چیو؟..
_یاسی؟
حواست ڪجاست؟...
بحث قبلیو فراموش ڪردم و گفتم:سوفیا چند بار بگم از این ڪلمه متنفرم..؟
_ببخشید حواستم نبود
بلند شدم ڪه همزمان لوڪاس اومدو گفت:من یه ڪارے برام پیش اومده باید برم،سوفیا تو میاے؟.
سوفیا بلند شدو گفت:آره منم چنتا ڪار دارم باید انجام بدم...
۱.۶k
۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.