عمه خانم لیوان نوشیدنی را بالا برد*
عمه خانم لیوان نوشیدنی را بالا برد*
_به سلامتیه من!
من و ویریا لیوان هایمان را به هم کوبیدیم.
فلش بک:(قبل شام)
_کوانتا من علاقهای به پرانپریا ندارم ولی عمه خانم و پدرم تصمیمشان را گرفته اند.با مرگ پدرم عمه خانم باز هم دست از وادار کردن من برای خاستگاری کردن از پرانپریا نکشید!تو باید نقش نامزد من و بازی کنی تا پرانپریا ازم دست بکشه
ولی هیچ رابطه ای بین ما نیست...
+بله اقای ویریا...
زمان حال:
بعد از شام من و ویریا در یک اتاق نشستیم...
+کوانتا تو باید نقش نامزدم و بازی کنی نه کسی که نقششو بازی میکنه
_بله؟
+الان چیزی به ذهنم نمیرسه که بهت بگم ولی انقد ضایع نباش!
اقای ویریا داشت حرف میزد که صداهای عجیبی از طبقه پایین اومد.
بلند شدم که ببینم از کجا میاد و چیه...
صدا از اتاق پرانپریا میاد*
اروم در میزنم
_پرانپریا؟
در و باز میکنم و میرم داخل*
پرانپریا چیزی جز لب.اس.زی.ر تنش نبود.چند بطری نوشیدنی اون کنار افتاده بود.با چاقویی که توی دستش بود داشت به زمین ضربه میزد
_دوشیزه پرانپریا اتفاقی افتاده؟
با جیغ*
_ازش متنفرم!ازش بدم میاد!!
میرم تا چاقو رو از دستش بگیرم که چاقو رو محکم میکشه روی رون پاهام
اقای ویریا با عجله از پله ها پایین و اتاق پرانپریا میاد.
_کوانتا چیشده؟
_همونطور که دستم و گذاشتم روی رون پاهام خونی که ریخته شده روی زمین و بهش نشون میدم
*با سرعت میاد سمتم و کلارا رو صدا میزنه
_کلارا!
بعد از گذشت چند دقیقه کلارا با چهرهی خواب الودی میاد و میپرسه قضیه چیه
اقای ویریا میگه تو پیش پرانپریا بمون و مراقب باش تا بلایی سر خودش نیاره.
اقای ویریا اغوش نرمی داره!الان حسش میکنم...
اروم منو روی تخت میزاره و پرده هارو میکشه.دستش و میبره روی کمرم.منظور بدی نداشت ولی من بد گرفتم.
همونطور که از ترس به خودم پیچیده بودم با دستم محکم زدم روی دستش
_هوی!
اقای ویریا وقتی فهمید منظورشو بد گرفتم رفت و رو صندلی کنار تخت نشست و دو نفری منتظر بودیم تا دکتر برسه.
_اقای ویریا
اقای ویریا با سرعت از جا بلند میشه و به سمت در میره
+اوه اقای نیکهون
_بیمار کجاست اقای ویریا؟
به تخت اشاره کرد*
_زخمت کجای بدنته؟
اقای ویریا*
+رون پاش
_شلوارتو در بیار تا درمان و شروع کنم
پارت بعد به زودی
_به سلامتیه من!
من و ویریا لیوان هایمان را به هم کوبیدیم.
فلش بک:(قبل شام)
_کوانتا من علاقهای به پرانپریا ندارم ولی عمه خانم و پدرم تصمیمشان را گرفته اند.با مرگ پدرم عمه خانم باز هم دست از وادار کردن من برای خاستگاری کردن از پرانپریا نکشید!تو باید نقش نامزد من و بازی کنی تا پرانپریا ازم دست بکشه
ولی هیچ رابطه ای بین ما نیست...
+بله اقای ویریا...
زمان حال:
بعد از شام من و ویریا در یک اتاق نشستیم...
+کوانتا تو باید نقش نامزدم و بازی کنی نه کسی که نقششو بازی میکنه
_بله؟
+الان چیزی به ذهنم نمیرسه که بهت بگم ولی انقد ضایع نباش!
اقای ویریا داشت حرف میزد که صداهای عجیبی از طبقه پایین اومد.
بلند شدم که ببینم از کجا میاد و چیه...
صدا از اتاق پرانپریا میاد*
اروم در میزنم
_پرانپریا؟
در و باز میکنم و میرم داخل*
پرانپریا چیزی جز لب.اس.زی.ر تنش نبود.چند بطری نوشیدنی اون کنار افتاده بود.با چاقویی که توی دستش بود داشت به زمین ضربه میزد
_دوشیزه پرانپریا اتفاقی افتاده؟
با جیغ*
_ازش متنفرم!ازش بدم میاد!!
میرم تا چاقو رو از دستش بگیرم که چاقو رو محکم میکشه روی رون پاهام
اقای ویریا با عجله از پله ها پایین و اتاق پرانپریا میاد.
_کوانتا چیشده؟
_همونطور که دستم و گذاشتم روی رون پاهام خونی که ریخته شده روی زمین و بهش نشون میدم
*با سرعت میاد سمتم و کلارا رو صدا میزنه
_کلارا!
بعد از گذشت چند دقیقه کلارا با چهرهی خواب الودی میاد و میپرسه قضیه چیه
اقای ویریا میگه تو پیش پرانپریا بمون و مراقب باش تا بلایی سر خودش نیاره.
اقای ویریا اغوش نرمی داره!الان حسش میکنم...
اروم منو روی تخت میزاره و پرده هارو میکشه.دستش و میبره روی کمرم.منظور بدی نداشت ولی من بد گرفتم.
همونطور که از ترس به خودم پیچیده بودم با دستم محکم زدم روی دستش
_هوی!
اقای ویریا وقتی فهمید منظورشو بد گرفتم رفت و رو صندلی کنار تخت نشست و دو نفری منتظر بودیم تا دکتر برسه.
_اقای ویریا
اقای ویریا با سرعت از جا بلند میشه و به سمت در میره
+اوه اقای نیکهون
_بیمار کجاست اقای ویریا؟
به تخت اشاره کرد*
_زخمت کجای بدنته؟
اقای ویریا*
+رون پاش
_شلوارتو در بیار تا درمان و شروع کنم
پارت بعد به زودی
۱.۷k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.