تک پارتی نامجون بخش دوم
#درخاستی
«ویو چای وون»
نزدیک ناهار بود... دلم هوس دوکبوکی کرده بود میدونستم نامجونم عاشقشه... ولی نمیدونم چرا زیاد حوصله آشپزی کردن نداشتم هروقت بی حوصله میشدم میرفتم سراغ پلنرم و توی اون برنامه ریزی میکردم اینکارم باعث میشد برای انجام کارام اشتیاق پیدا کنم... داشتم همینکارو میکردم که یهویی بوی دوکبوکی به دماغم خورد! بازم؟ خیلی عجیبه نامجون الان باید درحال کتاب خوندن یا دوش گرفتن باشه اون همیشه با دقت به کارای خودش میرسید و هروقت به کمکش نیاز داشتم کمکم میکرد چون بیشتر وقتا درگیر کار و مشغله خودش بود این کارش یکمی عجیب به نظر میرسه🤔همینجور که داشتم به این موضوع فکر میکردم نامجون صدام زد: عزیزم بیا ناهار آمادست.. برات دوکبوکی درست کردم
با قیافه ای مات و مبهوت بهش خیره شدم... تک خنده ای کرد و بوسه ای رو گونم گذاشت... دستش و گذاش پشت کمرم و تا میز ناهار خوری منو همراهی کرد با اشاره بهم گفت بشینم و بعد چند دقیقه میز کامی چیده شده بود... بعد از خوردن ناهار رفتم دوش بگیرم
چای وون زیر دوش:«خیلی عجیبه نامجون تا الان برای من شوهر خیلی خوبی بوده... بهم توجه میکنه، دوسم داره، باهام مهربونه ولی تا به کمکش نیاز نداشته باشم کمکم نمیکنه(خودش کارای زیادی داره) احساس میکنم چیزی شده یا اتفاقی افتاده🤔تا چند روز پیش خیلی بیشتر از قبل باهام مهربون بود از امروزم که داره آشپزی میکنه و کارای خونه رو میکنه... حس میکنم داره با این کاراش چیزی رو ازم مخفی میکنه...«چای وون از حموم میاد بیرون» تصمیم دارم به دوستم ایزول زنگ بزنم... شاید اون بتونه بهم کمک کنه یا نظری داشته باشه... علاوه بر این حوصلمم سر رفته میتونم به خونه دعوتش کنم...«چای وون لباساشو میپوشه و به دوستش زنگ میزنه»
(علامت ها: ایزول_چای وون+)
+سلام ایزول خوبی؟ چه خبرا؟
_به به خانوم کم پیدااا چن روزه زنگ نمیزنی سراغ مارو نمیگیری؟«با حالت شوخی و خنده اینو بش میگه»
حمایت فراموش نشه لاوام💜✨
«ویو چای وون»
نزدیک ناهار بود... دلم هوس دوکبوکی کرده بود میدونستم نامجونم عاشقشه... ولی نمیدونم چرا زیاد حوصله آشپزی کردن نداشتم هروقت بی حوصله میشدم میرفتم سراغ پلنرم و توی اون برنامه ریزی میکردم اینکارم باعث میشد برای انجام کارام اشتیاق پیدا کنم... داشتم همینکارو میکردم که یهویی بوی دوکبوکی به دماغم خورد! بازم؟ خیلی عجیبه نامجون الان باید درحال کتاب خوندن یا دوش گرفتن باشه اون همیشه با دقت به کارای خودش میرسید و هروقت به کمکش نیاز داشتم کمکم میکرد چون بیشتر وقتا درگیر کار و مشغله خودش بود این کارش یکمی عجیب به نظر میرسه🤔همینجور که داشتم به این موضوع فکر میکردم نامجون صدام زد: عزیزم بیا ناهار آمادست.. برات دوکبوکی درست کردم
با قیافه ای مات و مبهوت بهش خیره شدم... تک خنده ای کرد و بوسه ای رو گونم گذاشت... دستش و گذاش پشت کمرم و تا میز ناهار خوری منو همراهی کرد با اشاره بهم گفت بشینم و بعد چند دقیقه میز کامی چیده شده بود... بعد از خوردن ناهار رفتم دوش بگیرم
چای وون زیر دوش:«خیلی عجیبه نامجون تا الان برای من شوهر خیلی خوبی بوده... بهم توجه میکنه، دوسم داره، باهام مهربونه ولی تا به کمکش نیاز نداشته باشم کمکم نمیکنه(خودش کارای زیادی داره) احساس میکنم چیزی شده یا اتفاقی افتاده🤔تا چند روز پیش خیلی بیشتر از قبل باهام مهربون بود از امروزم که داره آشپزی میکنه و کارای خونه رو میکنه... حس میکنم داره با این کاراش چیزی رو ازم مخفی میکنه...«چای وون از حموم میاد بیرون» تصمیم دارم به دوستم ایزول زنگ بزنم... شاید اون بتونه بهم کمک کنه یا نظری داشته باشه... علاوه بر این حوصلمم سر رفته میتونم به خونه دعوتش کنم...«چای وون لباساشو میپوشه و به دوستش زنگ میزنه»
(علامت ها: ایزول_چای وون+)
+سلام ایزول خوبی؟ چه خبرا؟
_به به خانوم کم پیدااا چن روزه زنگ نمیزنی سراغ مارو نمیگیری؟«با حالت شوخی و خنده اینو بش میگه»
حمایت فراموش نشه لاوام💜✨
۳.۸k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.