پارت11
#پارت11
ماهنقرهای
ورقی به کتابش زد و مشغول خوندن صفحه جدیدش شد...
با دیدن اون متن زیبا خنده دلنشینی روی لباش نمایان کرد...
نگاهی به محافظ کنار اتاقش انداخت و متن رو بلندتکرار کرد..
«برایاولینبارکهدیدَمَش؛
ازچشمهایشنورچِکهمیکردوماه،درونچشمانششناوربود.
ودرآنزمانیقینیافتمکه ~او~ گونهیانسانیِماهاست...»
سر بلند کرد و رو به محافظ گفت:
-متن قشنگیه.. مگه نه؟
-بله ولیعهد.. خیلی زیباست...
-طبیعیه که این متن منو یاد اون میندازه؟
-منظورتون..؟
-هیچی.. فراموشش کن..
میخوام استراحت کنم... میتونی بری...
محافظ خم راست شد و به بیرون رفت...
جیمین نفسی سر داد و دوباره به متنی که ذهنشو درگیر کرده بود خیره شد...
-ینی تا الان میدونه من کیم؟
اه.. بیخیال... واقعا فکرمو مشغول کرده!
اما.. اخلاقش... ظاهرش.. هیچیش به پدرش نمیخوره...
اونا پدرو دخترن؟
صداشو بلند کرد...
-شی وو... شی وو
-بله.. عالیجناب؟
-همین الان برو.. و درمورد پادشاه کشور گوگوریو هر چقدر که میتونی اطلاعات جمع اوری کن... از زمانی که قسط پادشاه شدن رو داشته تا به امروز...
-چشم...
محافظ به بیرون رفت...
(از زبان ا/ت)
داد زد..
-چچچیچیییییی..! این غیره ممکنهه حتما داری اشتباه میکنی.. مطمئنی اشتباهی نشدهه؟؟؟؟؟!!!
-من همین الان پیش ولیعهد بودم...
-هی نکنه... تو میدونستیو به من چیزی نگفتی؟!
-باور کن منم تازه خبردار شدم... همین الان همچیو برام توضیح دادن..
چطور ممکنه... ازدواج با اون؟
اصلا.. چطور؟
واییی بهش گفتم زشتییی
حالا چجوری تو روش نگاه کنم!؟
-وای جویونگ کمکم کنن
-منظورتون چیه؟
-ینی من نمیخوام باهاش ازدواج کنم!
-اما شما خودتون قبول کردین که به شیلا بیاین و با ولیعهد ازدواج کنین..
-درسته.. قبول کردم... اما تا قبل ازینکه بفهمم ولیعهد کیه..! الان که میدونم...
-مگه ایشون چه مشکلی دارن؟ هرچی باشن از اون نگهبان سیریش که هرروز دنبالتون میکرد بهترن که...
-میشه انقد ازون دید نگاه نکنی!
-میشه بگی از چه دیدی نگاه کنم؟
ماهنقرهای
ورقی به کتابش زد و مشغول خوندن صفحه جدیدش شد...
با دیدن اون متن زیبا خنده دلنشینی روی لباش نمایان کرد...
نگاهی به محافظ کنار اتاقش انداخت و متن رو بلندتکرار کرد..
«برایاولینبارکهدیدَمَش؛
ازچشمهایشنورچِکهمیکردوماه،درونچشمانششناوربود.
ودرآنزمانیقینیافتمکه ~او~ گونهیانسانیِماهاست...»
سر بلند کرد و رو به محافظ گفت:
-متن قشنگیه.. مگه نه؟
-بله ولیعهد.. خیلی زیباست...
-طبیعیه که این متن منو یاد اون میندازه؟
-منظورتون..؟
-هیچی.. فراموشش کن..
میخوام استراحت کنم... میتونی بری...
محافظ خم راست شد و به بیرون رفت...
جیمین نفسی سر داد و دوباره به متنی که ذهنشو درگیر کرده بود خیره شد...
-ینی تا الان میدونه من کیم؟
اه.. بیخیال... واقعا فکرمو مشغول کرده!
اما.. اخلاقش... ظاهرش.. هیچیش به پدرش نمیخوره...
اونا پدرو دخترن؟
صداشو بلند کرد...
-شی وو... شی وو
-بله.. عالیجناب؟
-همین الان برو.. و درمورد پادشاه کشور گوگوریو هر چقدر که میتونی اطلاعات جمع اوری کن... از زمانی که قسط پادشاه شدن رو داشته تا به امروز...
-چشم...
محافظ به بیرون رفت...
(از زبان ا/ت)
داد زد..
-چچچیچیییییی..! این غیره ممکنهه حتما داری اشتباه میکنی.. مطمئنی اشتباهی نشدهه؟؟؟؟؟!!!
-من همین الان پیش ولیعهد بودم...
-هی نکنه... تو میدونستیو به من چیزی نگفتی؟!
-باور کن منم تازه خبردار شدم... همین الان همچیو برام توضیح دادن..
چطور ممکنه... ازدواج با اون؟
اصلا.. چطور؟
واییی بهش گفتم زشتییی
حالا چجوری تو روش نگاه کنم!؟
-وای جویونگ کمکم کنن
-منظورتون چیه؟
-ینی من نمیخوام باهاش ازدواج کنم!
-اما شما خودتون قبول کردین که به شیلا بیاین و با ولیعهد ازدواج کنین..
-درسته.. قبول کردم... اما تا قبل ازینکه بفهمم ولیعهد کیه..! الان که میدونم...
-مگه ایشون چه مشکلی دارن؟ هرچی باشن از اون نگهبان سیریش که هرروز دنبالتون میکرد بهترن که...
-میشه انقد ازون دید نگاه نکنی!
-میشه بگی از چه دیدی نگاه کنم؟
۹.۱k
۲۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.