Part 23
Part 23
سویون ویو
وقتی جیمین این حرف رو زد قلب هزار تیکه شد...واقعا؟ هیچ حسی بهم نداشت؟ فقط داشت نقش بازی میکرد؟ ولی...ولی من من دوستش داشتم فکر کردم اونم منو دوست داره...ولی...ولی نداره نشستم کف چادر بدنم سست شده بودن دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و سرازیر شد...
تهیونگ: سویون...
سریع اشکام رو پاک کردم و جوری وانمود کردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
تهیونگ: داری گریه میکنی؟
سویون: نه...
تهیونگ: سویون دیدم
سویون: که چی؟
تهیونگ: چی شده؟
سویون: چیزی نیست
تهیونگ: میشه بهم دروغ نگی؟
سویون: فقط یه کم دلم گرفته بود
تهیونگ: ولی من که باور نمیکنم...
سویون: نمیدونم
تهیونگ: اممم...بیا بغلم
سویون: نه خوبم
تهیونگ رفت سمت سویون و اونو بغل کرد و سویون وقتی تهیونگ بغلش کرد بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن انقدر بلند بلند گریه میکرد که همه متوجه گریه اون شده بودم تهیونگ دستش رو روی سر سویون کشید و بهش گفت آروم باشه...
تهیونگ: هیششش آروم باش دختر
سویون: چرا؟
تهیونگ: چی چرا؟
سویون: چرا باهام این کارو کرد؟
تهیونگ: کی؟
سویون: چرا؟
تهیونگ: چی چرا؟
سویون فقط گریه میکرد...و جواب تهیونگ رو نمیداد و فقط بلند بلند گریه میکرد و میگفت چرا؟ تهیونگ متوجه حرف های سویون نشد ولی مطمئن بود به جیمین یه ربطی داره یا اگه نداشته باشه شاید اون بدونه چون قبل از اومدن به چادر سویون جیمین رو دید که از چادر بیرون اومد...
...
ادامه دارد
سویون ویو
وقتی جیمین این حرف رو زد قلب هزار تیکه شد...واقعا؟ هیچ حسی بهم نداشت؟ فقط داشت نقش بازی میکرد؟ ولی...ولی من من دوستش داشتم فکر کردم اونم منو دوست داره...ولی...ولی نداره نشستم کف چادر بدنم سست شده بودن دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و سرازیر شد...
تهیونگ: سویون...
سریع اشکام رو پاک کردم و جوری وانمود کردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
تهیونگ: داری گریه میکنی؟
سویون: نه...
تهیونگ: سویون دیدم
سویون: که چی؟
تهیونگ: چی شده؟
سویون: چیزی نیست
تهیونگ: میشه بهم دروغ نگی؟
سویون: فقط یه کم دلم گرفته بود
تهیونگ: ولی من که باور نمیکنم...
سویون: نمیدونم
تهیونگ: اممم...بیا بغلم
سویون: نه خوبم
تهیونگ رفت سمت سویون و اونو بغل کرد و سویون وقتی تهیونگ بغلش کرد بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن انقدر بلند بلند گریه میکرد که همه متوجه گریه اون شده بودم تهیونگ دستش رو روی سر سویون کشید و بهش گفت آروم باشه...
تهیونگ: هیششش آروم باش دختر
سویون: چرا؟
تهیونگ: چی چرا؟
سویون: چرا باهام این کارو کرد؟
تهیونگ: کی؟
سویون: چرا؟
تهیونگ: چی چرا؟
سویون فقط گریه میکرد...و جواب تهیونگ رو نمیداد و فقط بلند بلند گریه میکرد و میگفت چرا؟ تهیونگ متوجه حرف های سویون نشد ولی مطمئن بود به جیمین یه ربطی داره یا اگه نداشته باشه شاید اون بدونه چون قبل از اومدن به چادر سویون جیمین رو دید که از چادر بیرون اومد...
...
ادامه دارد
۴.۴k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.