حقیقت تلخ
حقیقت تلخ
part : 5
لیزا ویو :
صبح زود از خواب پاشدم ، رفتم سرویس کار های لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون . یه لباس مناسب پوشیدم ، رفتم سمت آشپزخانه مثل اینکه مامان و بابا سر کار بودن بخاطر همین فقط لئو رو دیدم که داشت صبحونه میخورد . رفتم پیشش که سر صحبت رو باز کرد :
÷ امروز میری دانشگاه ؟
* آره تو نمیای ؟
÷ شاید یه خورده دیرتر .
* مگه کجا می خوای بری ؟
÷ ماشین یه خورده تعمیرات لازم داره باید کار های اونو بکنم .
* خیلی خب ، باشه .
÷ راستی امسال که تو سال اولی تهیونگ و جونگکوک سال آخرن .
* تهیونگ و جونگکوک ! اونا دیگه کین ؟
÷ یادت نیست ، پار سال واسه تولد جونگکوک رفتیم خونشون ، تهیونگ هم اون جا بود .
* آها حالا یادم اومد .
÷ یادمه اون موقع ها زیاد با تهیونگ گرم میگرفتی .
* بیخیال ، تیکه پرونی رو شروع نکن .
بعد از خوردن صبحانه پاشدم بوسه ای روی گونه برادرم گذاشتم و ازش خدا حافظی کردم و گیتارم رو برداشتم . با اینکه زیاد دعوا میکنیم و سر به سر هم میزاریم اما خیلی همو دوست داریم .
رسیدم به دانشگاه خواستم برم تو کلاس های موسیقی اونجا شرکت کنم که یهو یکی بهم برخورد کرد و باعث شد گیتارم بیفته .
عصبی شدم ولی وقتی سرم رو بلند کردم یه چهره آشنا دیدم . یکم که فکر کردم دیدم این همون پسرس که تو تولد دوست لئو دیدم ، تهیونگ .
ولی اون پسره که باهاش بود رو نشناختم .تهیونگ معذرت خواهی کرد اما جوابش رو ندادم و رفتم .
رفتم سمت کلاس های موسیقی ، خیلی ها مثل من اومده بودن واسه ثبت نام . کارام رو که انجام دادم خواستم برم سمت سالن اصلی دانشگاه که بوی خوشمزه ای به مشامم خورد . داشتم رد بو رو میگرفتم که دیدم یکی شونش خورد بهم . وقتی رو مو برگردوندم دیدم همون پسرس که کنار تهیونگ بود دیگه عصبی شده بودم که گفتم :
* چرا امروز همه به من بر میخورن ، بد نیست یکم چشم ها تون رو باز کنید.
پسره رو هم همونجا مات و مبهوت ول کردم رفتم .
وقتی داشتم راهم رو میرفتم به دوستم یوری برخورد کردم . اون یه سال از من بزرگتر بود . باهم دیگه سلام و احوالپرسی کردیم و همدیگرو بغل کردیم که یهو ازم پرسید...
اگه غلط املایی داشت ببخشید 💜💙
part : 5
لیزا ویو :
صبح زود از خواب پاشدم ، رفتم سرویس کار های لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون . یه لباس مناسب پوشیدم ، رفتم سمت آشپزخانه مثل اینکه مامان و بابا سر کار بودن بخاطر همین فقط لئو رو دیدم که داشت صبحونه میخورد . رفتم پیشش که سر صحبت رو باز کرد :
÷ امروز میری دانشگاه ؟
* آره تو نمیای ؟
÷ شاید یه خورده دیرتر .
* مگه کجا می خوای بری ؟
÷ ماشین یه خورده تعمیرات لازم داره باید کار های اونو بکنم .
* خیلی خب ، باشه .
÷ راستی امسال که تو سال اولی تهیونگ و جونگکوک سال آخرن .
* تهیونگ و جونگکوک ! اونا دیگه کین ؟
÷ یادت نیست ، پار سال واسه تولد جونگکوک رفتیم خونشون ، تهیونگ هم اون جا بود .
* آها حالا یادم اومد .
÷ یادمه اون موقع ها زیاد با تهیونگ گرم میگرفتی .
* بیخیال ، تیکه پرونی رو شروع نکن .
بعد از خوردن صبحانه پاشدم بوسه ای روی گونه برادرم گذاشتم و ازش خدا حافظی کردم و گیتارم رو برداشتم . با اینکه زیاد دعوا میکنیم و سر به سر هم میزاریم اما خیلی همو دوست داریم .
رسیدم به دانشگاه خواستم برم تو کلاس های موسیقی اونجا شرکت کنم که یهو یکی بهم برخورد کرد و باعث شد گیتارم بیفته .
عصبی شدم ولی وقتی سرم رو بلند کردم یه چهره آشنا دیدم . یکم که فکر کردم دیدم این همون پسرس که تو تولد دوست لئو دیدم ، تهیونگ .
ولی اون پسره که باهاش بود رو نشناختم .تهیونگ معذرت خواهی کرد اما جوابش رو ندادم و رفتم .
رفتم سمت کلاس های موسیقی ، خیلی ها مثل من اومده بودن واسه ثبت نام . کارام رو که انجام دادم خواستم برم سمت سالن اصلی دانشگاه که بوی خوشمزه ای به مشامم خورد . داشتم رد بو رو میگرفتم که دیدم یکی شونش خورد بهم . وقتی رو مو برگردوندم دیدم همون پسرس که کنار تهیونگ بود دیگه عصبی شده بودم که گفتم :
* چرا امروز همه به من بر میخورن ، بد نیست یکم چشم ها تون رو باز کنید.
پسره رو هم همونجا مات و مبهوت ول کردم رفتم .
وقتی داشتم راهم رو میرفتم به دوستم یوری برخورد کردم . اون یه سال از من بزرگتر بود . باهم دیگه سلام و احوالپرسی کردیم و همدیگرو بغل کردیم که یهو ازم پرسید...
اگه غلط املایی داشت ببخشید 💜💙
۷۴۵
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.