*پارت چهارم*
شخص سوم:
از هم جدا شدن و پسر از اتاق خارج شد.رفت تو اتاق خودش و الان
هر کدوم تو اتاق خودشون به خواب رفتن.
فردا صبح:
ا/ت پاشد و یه دوش سریع گرفت و یه هودی بنفش تیره با شلوارک
مشکی پوشید. هیونا در زد و گفت که بره پایین برای صبحانه. ا/ت از
پله ها اروم اروم رفت پایین و نشست سر میز ولی یونگی نبود. تعجب کرده بود. بعد از صبحانه سرش یکم درد میکرد برای همین رفت
اشپزخونه تا قرص بخوره. داشت آبشو میخورد که ضربه ای به شونه
اش خورد
برگشت دید یونگیه .وایساده و یه لبخند لثه ای زده و دستش و پشتش
قایم کرده.
+وای زهرم ترکید چرا یهو
-ام ببخشید راستی صبحت بخیر
ا/ت یه لبخند کوچولویی زد
-ببین بابت دیشب.... راستش مست بودم. دست خودم نبود. عذر
میخوام.
با این حرفش لبخند ا/ت کم کم پنهان شد
یه شاخه گل رز قرمز. دقیقا گلی که ا/ت دوست داره. با دیدن گل و اون خنده ی دندون لثه ایش دختر هم خنده اش گرفت و گفت:ممنون.
یونگی هم چشمکی بهش زد و رفت.
دوماه بعد
ا/ت:
تو این دوماه دستش به بارم بهم نخورده. یهو تغییر کرد. هر وقت
میومد خونه چه روز چه شب برام هدیه کوچیکی میگرفت. حسابی
تغییر کرده بود. خسته بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. کم کم چشام
سنگین شد و خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم، میز کنار تختم
یه جعبه دیدم. بازش کردم دیدم.... وای چه انگشتر خوشگلی. فکر
میکردم که خیلی سرد و بی روحه. ولی از اعماق قلبش مهربون ترین فرد رو زمینه. سریع پاشدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و یه لباس
قشنگ پوشیدم و رفتم پایین یونگی:
خیلی دختر پاک و مظلومی بود. از وقتی اون اومد تو این عمارت،
اینجا از تاریکی و بی روحی به یه جای دلباز و خوب تبدیل
شد.رفتارش رو همه تاثیر داشت. حتی من. از وقتی دیگه بهش دست
هم نزدم خیلی سرحال بود. با خدمتکارا مثل دوستاش رفتار میکرد. منم
که.... منو کال تغییر داده بود. دیگه نمیذاشت شبا برم بار و نمیذاشت
تو خوردن مشروب و الکل زیاده روی کنم. منم دست خودم نبود. به
حرفاش گوش میدادم.آروم رفتم تو اتاقش و دیدم به کیوت ترین شکل
ممکن خوابیده. اروم جعبه انگشتری که براش گرفته بودم و گذاشتم رو
میز بغل تختش و اومدم بیرون. خودمم رفتم پایین.ا/ت :
رفتم پایین و دیدم یونگی داره قهوه میخوره و کتاب میخونه. خواستم
برم و بپرم تو بغلش. تو این دوماه خیلی تغییر کرده بود و مهربون شده
بود. رفتم و نشستم کنارش. انگشتری که دستم بود و دید و گفت:خوشت
اومد؟
+مرسی
-کاری نکردم که خواستم خوشحال شی
با خنده هاش دلمو میبرد.
این دوماه حسم بهش از تنفر به عشق تغییر کرد.
از هم جدا شدن و پسر از اتاق خارج شد.رفت تو اتاق خودش و الان
هر کدوم تو اتاق خودشون به خواب رفتن.
فردا صبح:
ا/ت پاشد و یه دوش سریع گرفت و یه هودی بنفش تیره با شلوارک
مشکی پوشید. هیونا در زد و گفت که بره پایین برای صبحانه. ا/ت از
پله ها اروم اروم رفت پایین و نشست سر میز ولی یونگی نبود. تعجب کرده بود. بعد از صبحانه سرش یکم درد میکرد برای همین رفت
اشپزخونه تا قرص بخوره. داشت آبشو میخورد که ضربه ای به شونه
اش خورد
برگشت دید یونگیه .وایساده و یه لبخند لثه ای زده و دستش و پشتش
قایم کرده.
+وای زهرم ترکید چرا یهو
-ام ببخشید راستی صبحت بخیر
ا/ت یه لبخند کوچولویی زد
-ببین بابت دیشب.... راستش مست بودم. دست خودم نبود. عذر
میخوام.
با این حرفش لبخند ا/ت کم کم پنهان شد
یه شاخه گل رز قرمز. دقیقا گلی که ا/ت دوست داره. با دیدن گل و اون خنده ی دندون لثه ایش دختر هم خنده اش گرفت و گفت:ممنون.
یونگی هم چشمکی بهش زد و رفت.
دوماه بعد
ا/ت:
تو این دوماه دستش به بارم بهم نخورده. یهو تغییر کرد. هر وقت
میومد خونه چه روز چه شب برام هدیه کوچیکی میگرفت. حسابی
تغییر کرده بود. خسته بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. کم کم چشام
سنگین شد و خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم، میز کنار تختم
یه جعبه دیدم. بازش کردم دیدم.... وای چه انگشتر خوشگلی. فکر
میکردم که خیلی سرد و بی روحه. ولی از اعماق قلبش مهربون ترین فرد رو زمینه. سریع پاشدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و یه لباس
قشنگ پوشیدم و رفتم پایین یونگی:
خیلی دختر پاک و مظلومی بود. از وقتی اون اومد تو این عمارت،
اینجا از تاریکی و بی روحی به یه جای دلباز و خوب تبدیل
شد.رفتارش رو همه تاثیر داشت. حتی من. از وقتی دیگه بهش دست
هم نزدم خیلی سرحال بود. با خدمتکارا مثل دوستاش رفتار میکرد. منم
که.... منو کال تغییر داده بود. دیگه نمیذاشت شبا برم بار و نمیذاشت
تو خوردن مشروب و الکل زیاده روی کنم. منم دست خودم نبود. به
حرفاش گوش میدادم.آروم رفتم تو اتاقش و دیدم به کیوت ترین شکل
ممکن خوابیده. اروم جعبه انگشتری که براش گرفته بودم و گذاشتم رو
میز بغل تختش و اومدم بیرون. خودمم رفتم پایین.ا/ت :
رفتم پایین و دیدم یونگی داره قهوه میخوره و کتاب میخونه. خواستم
برم و بپرم تو بغلش. تو این دوماه خیلی تغییر کرده بود و مهربون شده
بود. رفتم و نشستم کنارش. انگشتری که دستم بود و دید و گفت:خوشت
اومد؟
+مرسی
-کاری نکردم که خواستم خوشحال شی
با خنده هاش دلمو میبرد.
این دوماه حسم بهش از تنفر به عشق تغییر کرد.
۱۶.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.