فیک تقاص پارت ۸۵
ا/ت پشت بوم نقاشی نشسته بود و داشت نقاشی یه منظره مه الود رو میکشید
پشتش کاملا به سمت در بود و متوجه نشده بود که کی وارد اتاق شده
ا/ت بالاخره دهن باز کرد و گفت جیمین ... من واقعا کاراتو درک نمیکنم ...
میخواست حرفاشو ادامه بده ولی وقتی که برگشت سمتم خیلی تعجب کرد و ساکت شد و حرفشو ادامه نداد
با تعجب گفت تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم اجازه دادی بیام داخل ! منم اومدم ...
ا/ت نفس عمیق کشید و با کلافگی فوت کرد بیرون
گفت اوکی کاری داشتی ؟
گفتم اینکه طوری رفتار میکنی انگار که هیچ وقت منو نمیشناختی واقعا رو مخم میره
ا/ت خیلی از این حرفم شوکه شد
البته خودمم از این همه صداقتی که به خرج دادم تعجب کردم ولی دیگه تحملشو نداشتم
ا/ت مکث طولانی کرد و گفت متوجه نمیشم !
کلافه بودم و این دست خودم نبود انگار میخواستم خیلی سریع متوجه منظورم بشه
گفتم چرا طوری رفتار میکنی انگار هیچی بین ما نبوده ؟
ا/ت گفت شاید چیزی بین ما قبلا بوده باشه ولی خب الان نیست و به نظرم باید گذشته ای که اتفاق افتاه رو فراموش کرد ... با توجه به اینکه هیچ اتفاق خاصی بین ما نبوده پس ..
گفتم واقعا هیچ اتفاق خاصی بین ما نیوفتاده ؟ ما به زور با هم ازدواج کردیم و به زور هم طلاق گرفتیم البته اون طلاق نبود ... یا بهتره بگم ما هیچ وقت طلاق نگرفتیم
ا/ت پیشونیشو ماساژ داد و با مکث گفت اوکی ... اینا اتفاقات مهمی هستن و این نشون میده که تو هنوز هم همسرم هستی و میدونم باید از همدیگه طلاق بگیریم و بیشتر از این ماجرا رو کش ندیم چون واسه هیچ کدوممون خوب نیس !
اینکه بحث طلاق رو کشید وسط واقعا اعصابمو بهم میریخت
عصبی گفتم من هیچ وقت نخواستم ازت طلاق بگیرم ! دارم بهت میگم حتی اون طلاق ظاهری مون هم اجباری بود یعنی من نمیخواستم ولی تو بازم بحث طلاق و میکشی وسط ؟!
ا/ت با تعجب بهم خیره شده بود
با گیجی گفت متوجه هستم چی میگی ولی نمیفهمم چرا نمیخوای ازم طلاق بگیری !
هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم البته داشتم ولی نمی تونستم به زبون بیارم
ا/ت وقتی دید چیزی نمیگم گفت ما باید طلاق بگیریم و هر کدوممون بریم سر خونه زندگی خودمون ما نمی تونیم همینطوری بمونیم !
این حرفش باعث شد حس کنم کسی تو زندگیش هست
استرس گرفتم
وحشت کردم
ترسیدم
میخواستم بدونم
ولی نمیخواستم بشنوم
هیچی یکسان نبود و همه چی گیج کننده بود و فقط اعصابمو بهم میریخت
با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم مگه کسی تو زندگی تو هست ؟
ا/ت هیچی نگفت و فقط سکوت کرد و به چشمام خیره شد
با ارامش ظاهری گفتم به سوالم جواب بده لطفا
ا/ت نفس عمیق کشید و گفت ما فقط باید طلاق بگیریم !
دیگه چیزی واسه گفتن نبود
این من بودم که فقط باید میرفتم
جوابمو گرفته بودم
این حرفش حرفمو تایید میکرد
فقط سرمو به علامت تایید تکون دادم و خیلی سریع از اتاق رفتم بیرون
پشتش کاملا به سمت در بود و متوجه نشده بود که کی وارد اتاق شده
ا/ت بالاخره دهن باز کرد و گفت جیمین ... من واقعا کاراتو درک نمیکنم ...
میخواست حرفاشو ادامه بده ولی وقتی که برگشت سمتم خیلی تعجب کرد و ساکت شد و حرفشو ادامه نداد
با تعجب گفت تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم اجازه دادی بیام داخل ! منم اومدم ...
ا/ت نفس عمیق کشید و با کلافگی فوت کرد بیرون
گفت اوکی کاری داشتی ؟
گفتم اینکه طوری رفتار میکنی انگار که هیچ وقت منو نمیشناختی واقعا رو مخم میره
ا/ت خیلی از این حرفم شوکه شد
البته خودمم از این همه صداقتی که به خرج دادم تعجب کردم ولی دیگه تحملشو نداشتم
ا/ت مکث طولانی کرد و گفت متوجه نمیشم !
کلافه بودم و این دست خودم نبود انگار میخواستم خیلی سریع متوجه منظورم بشه
گفتم چرا طوری رفتار میکنی انگار هیچی بین ما نبوده ؟
ا/ت گفت شاید چیزی بین ما قبلا بوده باشه ولی خب الان نیست و به نظرم باید گذشته ای که اتفاق افتاه رو فراموش کرد ... با توجه به اینکه هیچ اتفاق خاصی بین ما نبوده پس ..
گفتم واقعا هیچ اتفاق خاصی بین ما نیوفتاده ؟ ما به زور با هم ازدواج کردیم و به زور هم طلاق گرفتیم البته اون طلاق نبود ... یا بهتره بگم ما هیچ وقت طلاق نگرفتیم
ا/ت پیشونیشو ماساژ داد و با مکث گفت اوکی ... اینا اتفاقات مهمی هستن و این نشون میده که تو هنوز هم همسرم هستی و میدونم باید از همدیگه طلاق بگیریم و بیشتر از این ماجرا رو کش ندیم چون واسه هیچ کدوممون خوب نیس !
اینکه بحث طلاق رو کشید وسط واقعا اعصابمو بهم میریخت
عصبی گفتم من هیچ وقت نخواستم ازت طلاق بگیرم ! دارم بهت میگم حتی اون طلاق ظاهری مون هم اجباری بود یعنی من نمیخواستم ولی تو بازم بحث طلاق و میکشی وسط ؟!
ا/ت با تعجب بهم خیره شده بود
با گیجی گفت متوجه هستم چی میگی ولی نمیفهمم چرا نمیخوای ازم طلاق بگیری !
هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم البته داشتم ولی نمی تونستم به زبون بیارم
ا/ت وقتی دید چیزی نمیگم گفت ما باید طلاق بگیریم و هر کدوممون بریم سر خونه زندگی خودمون ما نمی تونیم همینطوری بمونیم !
این حرفش باعث شد حس کنم کسی تو زندگیش هست
استرس گرفتم
وحشت کردم
ترسیدم
میخواستم بدونم
ولی نمیخواستم بشنوم
هیچی یکسان نبود و همه چی گیج کننده بود و فقط اعصابمو بهم میریخت
با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم مگه کسی تو زندگی تو هست ؟
ا/ت هیچی نگفت و فقط سکوت کرد و به چشمام خیره شد
با ارامش ظاهری گفتم به سوالم جواب بده لطفا
ا/ت نفس عمیق کشید و گفت ما فقط باید طلاق بگیریم !
دیگه چیزی واسه گفتن نبود
این من بودم که فقط باید میرفتم
جوابمو گرفته بودم
این حرفش حرفمو تایید میکرد
فقط سرمو به علامت تایید تکون دادم و خیلی سریع از اتاق رفتم بیرون
۲۷.۷k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.