یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت بیست و نه
توی چشماش نگاه میکردم با اخم بدون هیچ لبخندی
از یه جا تعجب کرده بودم چرا تا حالا هاکان با مامان و باباش نیومده بود
مامانم صدام زد رفتم آشپز خونه
گفت قهوه رو من ببرم
ملکا: چرا من خدمتکار چرا نمیاره
مامان:برا خواستگاری اومدن دخترم اگه پسره رو نمیخواستی بگو جواب رد میدیم
ملکا:(بلند)مامان
مامان:عه آروم عزیزم نمیخواستی میرن
قهوه هارو بردم برا مهمونا
بابا و مامانم و مامان بابای هاکان:قهوهاتون ببرین داخل اتاق آنجا یه صحبتی کنین
ملکا:(با ادب و محترم)بیاین برین داخل اتاق من
راه پله هارو رفتیم بالا نزدیک اتاقم بودیم
پای هاکان دو لگد کردم و قهوه رو دادم دستش
ملکا:اینارو بیار داخل اتاقم
پوزخندی زد و دنبالم اومد
روی تخت نشستم اومد کنارم نشست
ملکا:چرا اومدی اینجا ها من نمیخوام هنوز ازدواج کنم
هاکان:اولن من نمیدونستم اون دختری که قراره بیام خواستگاریش تو هستی
من فقط اومدم ببینم دختره چجوریه که دیدم و پسندیدم
ملکا:من با تو ازدواج نمیکنم فهمیدی
الانم برو به مامان بابات بگو دختره رو نمیخوان تموم
هاکان:من هرکز این کارو نمیکنم
رمان ارتش
پارت بیست و نه
توی چشماش نگاه میکردم با اخم بدون هیچ لبخندی
از یه جا تعجب کرده بودم چرا تا حالا هاکان با مامان و باباش نیومده بود
مامانم صدام زد رفتم آشپز خونه
گفت قهوه رو من ببرم
ملکا: چرا من خدمتکار چرا نمیاره
مامان:برا خواستگاری اومدن دخترم اگه پسره رو نمیخواستی بگو جواب رد میدیم
ملکا:(بلند)مامان
مامان:عه آروم عزیزم نمیخواستی میرن
قهوه هارو بردم برا مهمونا
بابا و مامانم و مامان بابای هاکان:قهوهاتون ببرین داخل اتاق آنجا یه صحبتی کنین
ملکا:(با ادب و محترم)بیاین برین داخل اتاق من
راه پله هارو رفتیم بالا نزدیک اتاقم بودیم
پای هاکان دو لگد کردم و قهوه رو دادم دستش
ملکا:اینارو بیار داخل اتاقم
پوزخندی زد و دنبالم اومد
روی تخت نشستم اومد کنارم نشست
ملکا:چرا اومدی اینجا ها من نمیخوام هنوز ازدواج کنم
هاکان:اولن من نمیدونستم اون دختری که قراره بیام خواستگاریش تو هستی
من فقط اومدم ببینم دختره چجوریه که دیدم و پسندیدم
ملکا:من با تو ازدواج نمیکنم فهمیدی
الانم برو به مامان بابات بگو دختره رو نمیخوان تموم
هاکان:من هرکز این کارو نمیکنم
۲۱.۹k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.