(وقتی...بخاطر اینکه مست بودین....) پارت ۲
#هیونجین
#استری_کیدز
اشک توی چشمات جمع شده بود...تمام بدنت...سینه هات...رون هات...و حتی گردنت...پر از کبودی هایی بود که حتی خبر نداشتی توسط کی گذاشته شده....
(فلش بک )
مرد بدن تحریک شدش رو روی بدن برهنه ات کشید...
+ اههه...ه...هیون
دستات رو دور گردنش حلقه کردی تا بتونی راحت تر طعم لباش رو بچشی...
با ولع شروع کرد به بوسیدن لبات...وحشیانه پیش میرفت و تو هم باهاش همکاری میکردین...هر دو به شدت مست بودین...اونقدر که هیچی رو نمیفهمیدین و فقط و فقط الان به فکر رفع نیازتون بودین...
هیون لبات رو مک میزد و گاز های ریزی ازش میگرفت...
توی همین حین آروم آروم لباسش رو درآورد و......
(پایان فلش بک )
با گریه تمام بدنت رو با لیفی که آغشته به مایع شوینده ی بدن بود...روی کبودی هات میکشیدی...
هق هقات تمام فضای حموم رو گرفته بود....همه چیز رو به یاد آورده بودی...حالا تک تک اتفاقاتی که دیشب گذرونده بودی رو به یاد داشتی....
باورت نمیشد که چطور تا این حد پیش رفتید...باورت نمیشد که چطور با دوست صمیمیت تونستین همچین کاری کنید...به خودت لعنتی میفرستادی که مست کردی...به خودت لعنت میفرستادی که اون شب به بار رفتی...به خودت لعنت میفرستادی که حالا بدنت رو هم فدای یک کار احمقانه کرده بودی....
مثل دیوونه ها بدنت رو با لیف میکشیدی....با شدت هق هق میزدی جوری که حتی از جریان آبی که بالای سرت میریخت هم تند تر بود....
لیف از دستت افتاد و خودت رو به دیوار سرد و شیشه ای چسبوندی و هق هق میزدی...تمامت...همه ی وجودت...پر از پشیمونی بود...پشیمونی و پشیمونی...
..
به خودت جلوی آینه نگاهی انداختی...
لباس هاتو به تن کرده بودی و میخواستی فقط بدون فکر به هر چیزی که دیشب گذرونده بودی این هتل رو ترک کنی....دلت میخواست دوباره بزنی زیر گریه....نفس عمیقی کشیدی و به سمت در خروجی اون اتاق فلاکتبار رفتی...
دستگیره ی در رو پایین کشیدی و قدم های لرزونت رو به سمت بیرون از اتاق...هدایت کردی...
با دیدن مردی که روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود...پوزخند غمگینی زدی...
+ بهت خوب خوشگذشت؟
هیون نگاه پر از اشکش رو بهت داد..
_ ا..ا.ت...
سعی میکردی جلوی ریزش اشک هاتو بگیری...
+ آه...چرا همچین کاری کردی ؟...چرااااا؟
هیون بزاق دهنش رو قورت داد و آروم از روی مبل بلند شد...
_ م.. متاسفم...م...من....دست خودم نبود....
دیگه نتونستی تحمل کنی و زدی زیر گریه...
+ بنظرت با یک معذرت خواهی درست میشه ؟....بنظرت درست میشهههه؟
#استری_کیدز
اشک توی چشمات جمع شده بود...تمام بدنت...سینه هات...رون هات...و حتی گردنت...پر از کبودی هایی بود که حتی خبر نداشتی توسط کی گذاشته شده....
(فلش بک )
مرد بدن تحریک شدش رو روی بدن برهنه ات کشید...
+ اههه...ه...هیون
دستات رو دور گردنش حلقه کردی تا بتونی راحت تر طعم لباش رو بچشی...
با ولع شروع کرد به بوسیدن لبات...وحشیانه پیش میرفت و تو هم باهاش همکاری میکردین...هر دو به شدت مست بودین...اونقدر که هیچی رو نمیفهمیدین و فقط و فقط الان به فکر رفع نیازتون بودین...
هیون لبات رو مک میزد و گاز های ریزی ازش میگرفت...
توی همین حین آروم آروم لباسش رو درآورد و......
(پایان فلش بک )
با گریه تمام بدنت رو با لیفی که آغشته به مایع شوینده ی بدن بود...روی کبودی هات میکشیدی...
هق هقات تمام فضای حموم رو گرفته بود....همه چیز رو به یاد آورده بودی...حالا تک تک اتفاقاتی که دیشب گذرونده بودی رو به یاد داشتی....
باورت نمیشد که چطور تا این حد پیش رفتید...باورت نمیشد که چطور با دوست صمیمیت تونستین همچین کاری کنید...به خودت لعنتی میفرستادی که مست کردی...به خودت لعنت میفرستادی که اون شب به بار رفتی...به خودت لعنت میفرستادی که حالا بدنت رو هم فدای یک کار احمقانه کرده بودی....
مثل دیوونه ها بدنت رو با لیف میکشیدی....با شدت هق هق میزدی جوری که حتی از جریان آبی که بالای سرت میریخت هم تند تر بود....
لیف از دستت افتاد و خودت رو به دیوار سرد و شیشه ای چسبوندی و هق هق میزدی...تمامت...همه ی وجودت...پر از پشیمونی بود...پشیمونی و پشیمونی...
..
به خودت جلوی آینه نگاهی انداختی...
لباس هاتو به تن کرده بودی و میخواستی فقط بدون فکر به هر چیزی که دیشب گذرونده بودی این هتل رو ترک کنی....دلت میخواست دوباره بزنی زیر گریه....نفس عمیقی کشیدی و به سمت در خروجی اون اتاق فلاکتبار رفتی...
دستگیره ی در رو پایین کشیدی و قدم های لرزونت رو به سمت بیرون از اتاق...هدایت کردی...
با دیدن مردی که روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود...پوزخند غمگینی زدی...
+ بهت خوب خوشگذشت؟
هیون نگاه پر از اشکش رو بهت داد..
_ ا..ا.ت...
سعی میکردی جلوی ریزش اشک هاتو بگیری...
+ آه...چرا همچین کاری کردی ؟...چرااااا؟
هیون بزاق دهنش رو قورت داد و آروم از روی مبل بلند شد...
_ م.. متاسفم...م...من....دست خودم نبود....
دیگه نتونستی تحمل کنی و زدی زیر گریه...
+ بنظرت با یک معذرت خواهی درست میشه ؟....بنظرت درست میشهههه؟
۳۰.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.