گس لایتر/پارت ۲۹۳
روز بعد...
دستشو گرفت و با لبخند گرمی که به روش زد قصد داشت از تشویشش کم کنه...
بایول : نگران نباش... منو اوما پشتتیم... هیچ اتفاقی نمیفته
جی وو: ممنونم...
توی سالن دادگاه منتظر ایستاده بودن که نوبت ورودشون برسه... نابی رو به عنوان وکیل جی وو معرفی کرده بودن... روز دادگاه جی وو و جونگکوک بود...
بلاخره بعد از دقایق طولانی انتظار کشیدن ازشون خواستن که پیش قاضی برن...
جی وو و نابی داخل رفتن و بایول بیرون منتظر موند...
پیش خودش فکر میکرد باید زمان زیادی رو انتظار بکشه تا جلسه ی دادگاه به پایان برسه... اما در کمال تعجب به پنج دقیقه نرسید که اونا از اتاق بیرون اومدن!...
با نگرانی به چهره ی جفتشون نگاهی انداخت و از جا بلند شد...
-چی شد؟ چقد زود اومدین!...
هر دو نفر نگاهشون مثل بایول متعجب و بهت زده بود...
نابی: جلسه اصلا شروع نشد!
-چی؟ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
جی وو: جونگکوک... شکایتشو پس گرفته!
-جدی میگی؟ کی؟
نابی: یک ساعت پیش! اومده شکایتو پس گرفته و رفته...
بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه از دادگاه بیرون رفتن... موقع خروج از محوطه بایول از نابی فاصله گرفت...
نابی: چی شد دخترم؟
-هیچی... با جی وو کار دارم... شما برین خونه خودم بعدا میام
نابی: باشه... مراقب خودت باش
-چشم...
به سمت ماشین جی وو رفت و با هم سوار شدن...
دستش روی فرمون بود و سکوت کرده بود...
-نمیخوای حرکت کنی؟
جی وو: تو با جونگکوک حرف زدی؟
-آره
جی وو: پس چرا نگفتی قانع شده؟
-چون اون موقع چیزی نگفت... فک کردم قبول نکرده... دیگه مهم نیس... همینکه شکایتو پس گرفته کافیه!
جی وو: آره... ولی حتما تحت تاثیر حرف تو بوده... چجوری اون هیولا رو قانع کردی؟...
از شنیدن صفتی که جی وو بهش نسبت داد سکوت کرد که نشون میداد ناراحت شده...
جی وو بلافاصله از حرفی که زده بود پشیمون شد... با شرمندگی عذرخواهی کرد...
جی وو: معذرت میخوام... دفعه ی قبل توی مطبم بلوایی به راه انداخت که واقعا ازش ترسیدم
-مهم نیس
جی وو: چرا هست... نباید اینطوری میگفتم... بهرحال پدر بچه هاته
-نمیخوای حرکت کنی؟
جی وو: ببخشید... کجا میخوای برسونمت؟
-نمیخواستم اوما بفهمه کجا میرم... برای همین با تو اومدم... راه بیفتی بهت میگم
جی وو: اکی...
توی راه با ایل دونگ تماس گرفت...
متعجب از اینکه بایول برای چه کاری باهاش تماس گرفته جواب داد...
ایل دونگ: بله بایول؟
-سلام... کجایی ؟
ایل دونگ: هولدینگ... آخرشم نفهمیدم متعلق به جونگکوکه یا هنوز برای خانواده ی ایمه!
-باشه... کسی پیشت نیس که؟
ایل دونگ: منظورت جونگکوکه!.. نه... نیست
-باید ببینمت
ایل دونگ: باشه... کی؟
-لطفا همین الان بیا کافه ای که نزدیک هولدینگه
ایل دونگ: اکی...
تماسشو که قطع کرد جی وو پرسید:
جی وو: میتونم بپرسم باهاش چیکار داری؟
-چیز خاصی نیست... یه کار کوچیک باهاش دارم... لطفا به کسی نگو
جی وو: نگران نباش...
.
.
.
توی کافه نشسته بود که بایول برسه...
چشمش به در بود تا وقتی وارد شد متوجهش کنه...
وارد کافه که شد با دیدن دستی که براش بالا اومد متوجه ایل دونگ شد...
رفت و سر میزش نشست
-سلام
ایل دونگ: سلام بایول... حالت چطوره؟
-خوبم... ممنون...
نگاهی به ساعتش انداخت...
ایل دونگ: عذر میخوام ولی چندان فرصت ندارم... باید برگردم شرکت... میشه بگی کارت چی بود؟
-آره... میگم... ولی قبلش باید یه قولی ازت بگیرم
ایل دونگ: چی؟
-قول بده که هرگز حرفای امروزمون رو با کسی در میون نذاری! هیچکس!
ایل دونگ: قول میدم... خب؟
-ازت میخوام که با آقای نامو حرف بزنی... و ازش بخوای که برگرده!
ایل دونگ: چرا من باید اینو ازش بخوام؟
-چون جونگکوک به پدرش احتیاج داره... ولی مغرورتر از اونیه که خودش ازش اینو بخواد!...
پورخندی از تعجب زد...
ایل دونگ: وایسا ببینم! تو نگران جونگکوکی؟ تو که میخواستی سر به تنش نباشه!... نمیفهمم واقعا!...
نفس عمیقی کشید...
-آره حق میدم بهت.. گیج شدی...
من دو سه روز پیش با جونگکوک حرف زدم... بازم طبق معمول دعوامون شد... ولی از کلامش فهمیدم که خیلی تنها شده... اینکه به فکرشم به معنای این نیس که بخشیدمش... فقط میخوام کسی رو که به عنوان پدر بچه هام میشناسم انسان نرمالی باشه... آقای نامو میتونه کمکش کنه نرمال باشه... دوریش اصلا خوب نیست!
ایل دونگ: اکی اکی... فرض رو بر این میذاریم که همه ی حرفات واقعیته ولی چرا خودت به آقای نامو نمیگی؟ اون تورو خیلی دوس داشت!
-خب مشکل همینه! اگر من بگم ممکنه به برگشتنم امیدوار بشن... در ضمن اهمیتی نداره که کی بگه! فقط باید توضیح بدی که جونگکوک بهش نیاز مبرم داره!
ایل دونگ: تلاشمو میکنم!
-ازت ممنونم
************
دستشو گرفت و با لبخند گرمی که به روش زد قصد داشت از تشویشش کم کنه...
بایول : نگران نباش... منو اوما پشتتیم... هیچ اتفاقی نمیفته
جی وو: ممنونم...
توی سالن دادگاه منتظر ایستاده بودن که نوبت ورودشون برسه... نابی رو به عنوان وکیل جی وو معرفی کرده بودن... روز دادگاه جی وو و جونگکوک بود...
بلاخره بعد از دقایق طولانی انتظار کشیدن ازشون خواستن که پیش قاضی برن...
جی وو و نابی داخل رفتن و بایول بیرون منتظر موند...
پیش خودش فکر میکرد باید زمان زیادی رو انتظار بکشه تا جلسه ی دادگاه به پایان برسه... اما در کمال تعجب به پنج دقیقه نرسید که اونا از اتاق بیرون اومدن!...
با نگرانی به چهره ی جفتشون نگاهی انداخت و از جا بلند شد...
-چی شد؟ چقد زود اومدین!...
هر دو نفر نگاهشون مثل بایول متعجب و بهت زده بود...
نابی: جلسه اصلا شروع نشد!
-چی؟ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
جی وو: جونگکوک... شکایتشو پس گرفته!
-جدی میگی؟ کی؟
نابی: یک ساعت پیش! اومده شکایتو پس گرفته و رفته...
بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه از دادگاه بیرون رفتن... موقع خروج از محوطه بایول از نابی فاصله گرفت...
نابی: چی شد دخترم؟
-هیچی... با جی وو کار دارم... شما برین خونه خودم بعدا میام
نابی: باشه... مراقب خودت باش
-چشم...
به سمت ماشین جی وو رفت و با هم سوار شدن...
دستش روی فرمون بود و سکوت کرده بود...
-نمیخوای حرکت کنی؟
جی وو: تو با جونگکوک حرف زدی؟
-آره
جی وو: پس چرا نگفتی قانع شده؟
-چون اون موقع چیزی نگفت... فک کردم قبول نکرده... دیگه مهم نیس... همینکه شکایتو پس گرفته کافیه!
جی وو: آره... ولی حتما تحت تاثیر حرف تو بوده... چجوری اون هیولا رو قانع کردی؟...
از شنیدن صفتی که جی وو بهش نسبت داد سکوت کرد که نشون میداد ناراحت شده...
جی وو بلافاصله از حرفی که زده بود پشیمون شد... با شرمندگی عذرخواهی کرد...
جی وو: معذرت میخوام... دفعه ی قبل توی مطبم بلوایی به راه انداخت که واقعا ازش ترسیدم
-مهم نیس
جی وو: چرا هست... نباید اینطوری میگفتم... بهرحال پدر بچه هاته
-نمیخوای حرکت کنی؟
جی وو: ببخشید... کجا میخوای برسونمت؟
-نمیخواستم اوما بفهمه کجا میرم... برای همین با تو اومدم... راه بیفتی بهت میگم
جی وو: اکی...
توی راه با ایل دونگ تماس گرفت...
متعجب از اینکه بایول برای چه کاری باهاش تماس گرفته جواب داد...
ایل دونگ: بله بایول؟
-سلام... کجایی ؟
ایل دونگ: هولدینگ... آخرشم نفهمیدم متعلق به جونگکوکه یا هنوز برای خانواده ی ایمه!
-باشه... کسی پیشت نیس که؟
ایل دونگ: منظورت جونگکوکه!.. نه... نیست
-باید ببینمت
ایل دونگ: باشه... کی؟
-لطفا همین الان بیا کافه ای که نزدیک هولدینگه
ایل دونگ: اکی...
تماسشو که قطع کرد جی وو پرسید:
جی وو: میتونم بپرسم باهاش چیکار داری؟
-چیز خاصی نیست... یه کار کوچیک باهاش دارم... لطفا به کسی نگو
جی وو: نگران نباش...
.
.
.
توی کافه نشسته بود که بایول برسه...
چشمش به در بود تا وقتی وارد شد متوجهش کنه...
وارد کافه که شد با دیدن دستی که براش بالا اومد متوجه ایل دونگ شد...
رفت و سر میزش نشست
-سلام
ایل دونگ: سلام بایول... حالت چطوره؟
-خوبم... ممنون...
نگاهی به ساعتش انداخت...
ایل دونگ: عذر میخوام ولی چندان فرصت ندارم... باید برگردم شرکت... میشه بگی کارت چی بود؟
-آره... میگم... ولی قبلش باید یه قولی ازت بگیرم
ایل دونگ: چی؟
-قول بده که هرگز حرفای امروزمون رو با کسی در میون نذاری! هیچکس!
ایل دونگ: قول میدم... خب؟
-ازت میخوام که با آقای نامو حرف بزنی... و ازش بخوای که برگرده!
ایل دونگ: چرا من باید اینو ازش بخوام؟
-چون جونگکوک به پدرش احتیاج داره... ولی مغرورتر از اونیه که خودش ازش اینو بخواد!...
پورخندی از تعجب زد...
ایل دونگ: وایسا ببینم! تو نگران جونگکوکی؟ تو که میخواستی سر به تنش نباشه!... نمیفهمم واقعا!...
نفس عمیقی کشید...
-آره حق میدم بهت.. گیج شدی...
من دو سه روز پیش با جونگکوک حرف زدم... بازم طبق معمول دعوامون شد... ولی از کلامش فهمیدم که خیلی تنها شده... اینکه به فکرشم به معنای این نیس که بخشیدمش... فقط میخوام کسی رو که به عنوان پدر بچه هام میشناسم انسان نرمالی باشه... آقای نامو میتونه کمکش کنه نرمال باشه... دوریش اصلا خوب نیست!
ایل دونگ: اکی اکی... فرض رو بر این میذاریم که همه ی حرفات واقعیته ولی چرا خودت به آقای نامو نمیگی؟ اون تورو خیلی دوس داشت!
-خب مشکل همینه! اگر من بگم ممکنه به برگشتنم امیدوار بشن... در ضمن اهمیتی نداره که کی بگه! فقط باید توضیح بدی که جونگکوک بهش نیاز مبرم داره!
ایل دونگ: تلاشمو میکنم!
-ازت ممنونم
************
۲۲.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.