رمان Black & White پارت 46
از زبان جیمین الان 6هفته هس که هیچ خبری از یونا و سانا نیس دلمون براشون خیلی تنگ شده و پلیسا هم هنوز نتونستن پیداشون کنن. انگار آب شدن رفتن زیر زمین.
از زبان کوک ای کاش دوباره میتونستیم ببینیمشون. خیلی دلمون تنگ شده براشون. یعنی الان کجا هستن؟
فردا صبح
از زبان شوگا شب اصلا نتونستم بخوابم و فقط به فکر یونا بودم و اینکه چطور ولش کنم.
رفتم پایین دیدم هیشکی نیس رفتم اتاق تهیونگ دیدم به سقف زل زده و رو تخت دراز کشیده. گفتم نخوابیدی تهیونگ؟ گف نه نتونستم. گفتم منم همینطور بیا بریم پایین
قبول کرد و باهم رفتیم پایین که دیدیم سانا هم بیدار شده سلام کردیم و جوابمون رو داد. باهم دور میز نشستیم و من و تهیونگ اصلا لب به غذا نزدیم. از زبان سانا داشتم صبحانه میخوردم ولی اصلا تهیونگ و شوگا نمیخوردن گفتم چرا شما دوتا نمیخورین؟ تهیونگ گف من میل ندارم. شوگا هم گف منم میل ندارم راستی سانا بعد صبحونه یونا رو بیدار کن و وسایلتون رو جمع کنین 2 ساعت دیگه میرین خونتون. خیلی خوشحال شدم و گفتم ممنون که میزارین بریم. بعد صبحونه یونا رو بیدار کردم و خبر رو بهش گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و وسایل هامون رو جمع کردیم و رفتیم پایین و دیدیم شوگا و تهیونگ افسرده روی مبلا نشستن. از زبان یونا سانا چرا این دوتا اینجوری شدن؟ گفت نمیدونم والا. رفتیم جلوشون روی مبلا نشستیم.
از زبان سانا
تهیونگ چرا دپرس شدی؟ اصلا از صبح حرف نمیزنی و کلافه ای. گف هیچی امروز یکم حوصله ندارم.
راستش یکم حس کردم که چرا ناراحته ولی سعی کردم به روی خودم نیارم چون نمیخواستم بیشتر از اینا وابستم بشه،البته خودمم شاید یکم برام سخت باشه که دیگه کنارم نیس ولی میتونم یادت کنم.
از زبان یونا گفتم راستش شوگا میخوام بپرسم که چرا حرف نمیزنی ولی این مسئله خیلی عادی هس که حرف نمیزنی چون مدلت اینه. سانا یه خنده کوچولو کرد و منم متقابلا خندیدم.
2ساعت گذشت و دیگه وقت رفتن بود بادیگارد هاشون ماشین رو آماده کرده بودن و 3نفر هم اومده بودن به امارت که قبلا هم یه بار دیده بودیمشون (همون جین و جیهوپ و آر ام که مشاور و حکر خصوصی تهیونگ و شوگا بودن)
اون 3 نفر جلو اومدن و به شوگا و تهیونگ تعظیم کردن ویکیشون (همون جین) گف که نگران نباشین چندتا ماشین به عنوان محافظ هم به راه میافتن که اتفاقی نیافته بعدش اونیکی (همون جیهوپ) گف همچنین من همه ی سیستم هارو کنترل کردم پلیسایی که دنبالتونن نمیتونن ردیابیتون کنن من همه ی درگاه های ردیابی رو غیرفعال کردم.
بعدش یکی از بادیگارد ها اومدن و چمدون هامون رو توی ماشین گذاشتن و مارو سوار ماشین کردن. موندم چرا تهیونگ و شوگا بدون خداحافظی رفتن توی اتاقاشون.
از زبان یونا
سانا دل تو دلم نیس که برمیگردیم پیش جیمین و کوک😄
گف آره منم خیلی خوشحال هستم ولی به نظر تو چرا تهیونگ و شوگا ازمون خداحافظی نکردن؟
گفتم شاید چون از خداحافظی بدشون میاد.
گف ولی فک کنم به خاطر رفتنمون خیلی ناراحت بودن.
یه چشم غره رفتم گفتم به دَرَک.
سانا خندید و گف باشه باشه عصبانی نشو...
از زبان کوک ای کاش دوباره میتونستیم ببینیمشون. خیلی دلمون تنگ شده براشون. یعنی الان کجا هستن؟
فردا صبح
از زبان شوگا شب اصلا نتونستم بخوابم و فقط به فکر یونا بودم و اینکه چطور ولش کنم.
رفتم پایین دیدم هیشکی نیس رفتم اتاق تهیونگ دیدم به سقف زل زده و رو تخت دراز کشیده. گفتم نخوابیدی تهیونگ؟ گف نه نتونستم. گفتم منم همینطور بیا بریم پایین
قبول کرد و باهم رفتیم پایین که دیدیم سانا هم بیدار شده سلام کردیم و جوابمون رو داد. باهم دور میز نشستیم و من و تهیونگ اصلا لب به غذا نزدیم. از زبان سانا داشتم صبحانه میخوردم ولی اصلا تهیونگ و شوگا نمیخوردن گفتم چرا شما دوتا نمیخورین؟ تهیونگ گف من میل ندارم. شوگا هم گف منم میل ندارم راستی سانا بعد صبحونه یونا رو بیدار کن و وسایلتون رو جمع کنین 2 ساعت دیگه میرین خونتون. خیلی خوشحال شدم و گفتم ممنون که میزارین بریم. بعد صبحونه یونا رو بیدار کردم و خبر رو بهش گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و وسایل هامون رو جمع کردیم و رفتیم پایین و دیدیم شوگا و تهیونگ افسرده روی مبلا نشستن. از زبان یونا سانا چرا این دوتا اینجوری شدن؟ گفت نمیدونم والا. رفتیم جلوشون روی مبلا نشستیم.
از زبان سانا
تهیونگ چرا دپرس شدی؟ اصلا از صبح حرف نمیزنی و کلافه ای. گف هیچی امروز یکم حوصله ندارم.
راستش یکم حس کردم که چرا ناراحته ولی سعی کردم به روی خودم نیارم چون نمیخواستم بیشتر از اینا وابستم بشه،البته خودمم شاید یکم برام سخت باشه که دیگه کنارم نیس ولی میتونم یادت کنم.
از زبان یونا گفتم راستش شوگا میخوام بپرسم که چرا حرف نمیزنی ولی این مسئله خیلی عادی هس که حرف نمیزنی چون مدلت اینه. سانا یه خنده کوچولو کرد و منم متقابلا خندیدم.
2ساعت گذشت و دیگه وقت رفتن بود بادیگارد هاشون ماشین رو آماده کرده بودن و 3نفر هم اومده بودن به امارت که قبلا هم یه بار دیده بودیمشون (همون جین و جیهوپ و آر ام که مشاور و حکر خصوصی تهیونگ و شوگا بودن)
اون 3 نفر جلو اومدن و به شوگا و تهیونگ تعظیم کردن ویکیشون (همون جین) گف که نگران نباشین چندتا ماشین به عنوان محافظ هم به راه میافتن که اتفاقی نیافته بعدش اونیکی (همون جیهوپ) گف همچنین من همه ی سیستم هارو کنترل کردم پلیسایی که دنبالتونن نمیتونن ردیابیتون کنن من همه ی درگاه های ردیابی رو غیرفعال کردم.
بعدش یکی از بادیگارد ها اومدن و چمدون هامون رو توی ماشین گذاشتن و مارو سوار ماشین کردن. موندم چرا تهیونگ و شوگا بدون خداحافظی رفتن توی اتاقاشون.
از زبان یونا
سانا دل تو دلم نیس که برمیگردیم پیش جیمین و کوک😄
گف آره منم خیلی خوشحال هستم ولی به نظر تو چرا تهیونگ و شوگا ازمون خداحافظی نکردن؟
گفتم شاید چون از خداحافظی بدشون میاد.
گف ولی فک کنم به خاطر رفتنمون خیلی ناراحت بودن.
یه چشم غره رفتم گفتم به دَرَک.
سانا خندید و گف باشه باشه عصبانی نشو...
۲۱.۳k
۲۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.