part25(psycho lover)
از زبان ا/ت
یه ماشین مشکی رنگ وارد شد که کارینا محکم دستاشو کوبوند روی سرش و گفت ا/ت بدبخت شدیم رفت
منی که هنوز نفهمیده بودم داستان چیه گفتم: چرا مگه چی شده؟
عصبی نگاهم کرد و گفت: نمی بینی ارباب و دوستشون اومدن پاشو بریم تا قبرمون رو نکنده
دستمو گرفت و از آب بیرون اومدم سعی کردم سریع آب لباسم رو گرفتم و بدو بدو به سمت عمارت می رفتم
بادی که می وزید یه سرمای عجیبی بهم منتقل می کرد و بدنم رو به لرز انداخته بود
رفتیم توی اتاقمون کارینا سریع لباس جدید برام آورد به کلی لباسای تنمو عوض کردم و کارینا هم موهام رو سشوار کشید
دیگه همه چیز اوکی شده بود جز اینکه کمی سردم بود با وجود اون همه لباس گرم و اینکه انگشت های دست و پاهام یخ زده بودن
خندیدم و به کارینا گفتم: چقد استرس بهم منتقل شد
اونم خندید و گفت: آره از دزدی سخت تر بود
(شب)
از زبان کوک
توی عمارت می چرخیدم کارینا رو دیدم که درحال بازی کردن با تهیونگ بود
رفتم پیششون و گفتم: بچه اید مگه؟
تهیونگ گفت: بیخیال بابا بازی باحالیه توهم میای؟
گفتم: نه ممنون نمیخوام اونم گفت: نخواه به من چه
(تهیونگ داداش چقد مود تشریف داری😂)
از کارینا پرسیدم که ا/ت کجاست اونم گفت که توی اتاقشونه
رفتم بالا و در اتاقشونو باز کردم و با صحنه ای که دیدم ناخودآگاه لبخندی اومد روی لبام
ا/ت مثل یه بچه کوچولو توی پتوش جمع شده بود و خوابیده بود رفتم نزدیک تر و کنارش روی تخت نشستم
نمیدونم چی باعث میشه که اینجوری بهش نزدیک بشم اما هرچیزی هست حس قشنگیه
دستم به سمت صورتش می رفت سعی کردم خیلی آروم نوازشش کنم که بیدار نشه اما وقتی پوست دستم به صورتش برخورد کرد تمام احساسات قشنگنم از بین رفتن
انگار که نه انگار دستم روی صورت ا/ت بود گویا دستم رو روی بخاری گذاشته بودم به شدت صورتش داغ بود
پتو رو کنار زدم و دیدم که پاهاش می لرزن
هوفی کشیدم و گفتم: باز کارینا چیکار کرده
به خدمتکار ها گفتم برام دستمال خیس و آب بیارن
باورم نمیشد بعد از خواهرم دختر دیگه ای برام مهم باشه
یک ساعت طول کشید که تبش رو پایین بیارم ولی هنوز پاهاش می لرزیدن نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم: با تو چیکار کنم چرا مراقب خودت نیستی؟
بیشتر از پایین آوردن تبش چیز دیگه ای بلد نبودم برای لرزش پاهاش
زنگ زدم به یکی دیگه از دوستای بچه گی منو تهیونگ که الان یه دکتر ماهر بود واسه خودش...اون جین بود
یه ماشین مشکی رنگ وارد شد که کارینا محکم دستاشو کوبوند روی سرش و گفت ا/ت بدبخت شدیم رفت
منی که هنوز نفهمیده بودم داستان چیه گفتم: چرا مگه چی شده؟
عصبی نگاهم کرد و گفت: نمی بینی ارباب و دوستشون اومدن پاشو بریم تا قبرمون رو نکنده
دستمو گرفت و از آب بیرون اومدم سعی کردم سریع آب لباسم رو گرفتم و بدو بدو به سمت عمارت می رفتم
بادی که می وزید یه سرمای عجیبی بهم منتقل می کرد و بدنم رو به لرز انداخته بود
رفتیم توی اتاقمون کارینا سریع لباس جدید برام آورد به کلی لباسای تنمو عوض کردم و کارینا هم موهام رو سشوار کشید
دیگه همه چیز اوکی شده بود جز اینکه کمی سردم بود با وجود اون همه لباس گرم و اینکه انگشت های دست و پاهام یخ زده بودن
خندیدم و به کارینا گفتم: چقد استرس بهم منتقل شد
اونم خندید و گفت: آره از دزدی سخت تر بود
(شب)
از زبان کوک
توی عمارت می چرخیدم کارینا رو دیدم که درحال بازی کردن با تهیونگ بود
رفتم پیششون و گفتم: بچه اید مگه؟
تهیونگ گفت: بیخیال بابا بازی باحالیه توهم میای؟
گفتم: نه ممنون نمیخوام اونم گفت: نخواه به من چه
(تهیونگ داداش چقد مود تشریف داری😂)
از کارینا پرسیدم که ا/ت کجاست اونم گفت که توی اتاقشونه
رفتم بالا و در اتاقشونو باز کردم و با صحنه ای که دیدم ناخودآگاه لبخندی اومد روی لبام
ا/ت مثل یه بچه کوچولو توی پتوش جمع شده بود و خوابیده بود رفتم نزدیک تر و کنارش روی تخت نشستم
نمیدونم چی باعث میشه که اینجوری بهش نزدیک بشم اما هرچیزی هست حس قشنگیه
دستم به سمت صورتش می رفت سعی کردم خیلی آروم نوازشش کنم که بیدار نشه اما وقتی پوست دستم به صورتش برخورد کرد تمام احساسات قشنگنم از بین رفتن
انگار که نه انگار دستم روی صورت ا/ت بود گویا دستم رو روی بخاری گذاشته بودم به شدت صورتش داغ بود
پتو رو کنار زدم و دیدم که پاهاش می لرزن
هوفی کشیدم و گفتم: باز کارینا چیکار کرده
به خدمتکار ها گفتم برام دستمال خیس و آب بیارن
باورم نمیشد بعد از خواهرم دختر دیگه ای برام مهم باشه
یک ساعت طول کشید که تبش رو پایین بیارم ولی هنوز پاهاش می لرزیدن نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم: با تو چیکار کنم چرا مراقب خودت نیستی؟
بیشتر از پایین آوردن تبش چیز دیگه ای بلد نبودم برای لرزش پاهاش
زنگ زدم به یکی دیگه از دوستای بچه گی منو تهیونگ که الان یه دکتر ماهر بود واسه خودش...اون جین بود
۱۵.۷k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.