رمان ستاره ی من 👀💙
رمان ستاره ی من 👀💙
پارت 11
نباهت گفت: عزیزم من دوروک رو تو سختی بزرگ کردم، عاکف یعنی شوهرم بارها ازش طلاق گرفتم و آشتی کردیم دوروک خیلی ضربه دید، تازه الان خواهرش یعنی ملیسا میخواد بره کانادا ادامه تحصیل، اینو به دوروک نگفتم و ازت میخوام که تو هم بهش نگی، آسیه خیلی خوب با دوروک رفتار کن لطفاً چون من فقط اونو تو دنیا دارم ملیسا هم که داره میره
گفتم: چشم نباهت خانوم
نباهت گفت: آسیه بهم بگو نبوش باشه؟ همه اینطوری صدام میکنن
گفتم: اممممم..چشم نبوش جون
نباهت: عالیه خب بیا بریم تو خونه تا یه چیزی رو به تو و دوروک بگم
رفتیم تو خونه
نباهت: دوروک و آسیه امشب تو مدرسه یه پارتی داریم به مناسبت ۵ ساله شدن کالج آتامان یعنی دقیقا پنج سال پیش عاکف کالج آتامان رو تأسیس کرد ، امشب همه به پارتی دعوتید.
من و دوروک: اوه چقد عالی
دوروک: آسیه با هم بریم خرید واسه پارتی لباس بخریم؟
قبول کردم و سوار ماشین من شدیم و رفتیم خرید
من یه دامن صورتی چهارخونه خریدم و دوروک یه پیرهن آبی
بعدش که خرید تموم شد سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه هامون
داشتم رانندگی میکردم
دوروک: آسیه مامانم امروز درمورد چی باهات حرف زد؟
گفتم: اممم..گفت باید باهات بدرفتاری نکنم
دوروک: آها
چند دقیقه بعد دوروک بازم سوال پرسید
دوروک: آسیه میشه به هم یه قول بدیم؟
گفتم: چه قولی عشقم؟
گفت: مثلاً قول که هیچوقت به هم دروغ نگیم
یاد حرفای نباهت افتادم که میگفت نباید به دوروک بگم که ملیسا میخواد بره کانادا
گفتم:خب..باشه..قول میدم
دوروک گفت: منم قول میدم✨
دوروک رو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه
نمیدونستم باید چیکار کنم. به دوروک بگم یا نه؟..
پارت 11
نباهت گفت: عزیزم من دوروک رو تو سختی بزرگ کردم، عاکف یعنی شوهرم بارها ازش طلاق گرفتم و آشتی کردیم دوروک خیلی ضربه دید، تازه الان خواهرش یعنی ملیسا میخواد بره کانادا ادامه تحصیل، اینو به دوروک نگفتم و ازت میخوام که تو هم بهش نگی، آسیه خیلی خوب با دوروک رفتار کن لطفاً چون من فقط اونو تو دنیا دارم ملیسا هم که داره میره
گفتم: چشم نباهت خانوم
نباهت گفت: آسیه بهم بگو نبوش باشه؟ همه اینطوری صدام میکنن
گفتم: اممممم..چشم نبوش جون
نباهت: عالیه خب بیا بریم تو خونه تا یه چیزی رو به تو و دوروک بگم
رفتیم تو خونه
نباهت: دوروک و آسیه امشب تو مدرسه یه پارتی داریم به مناسبت ۵ ساله شدن کالج آتامان یعنی دقیقا پنج سال پیش عاکف کالج آتامان رو تأسیس کرد ، امشب همه به پارتی دعوتید.
من و دوروک: اوه چقد عالی
دوروک: آسیه با هم بریم خرید واسه پارتی لباس بخریم؟
قبول کردم و سوار ماشین من شدیم و رفتیم خرید
من یه دامن صورتی چهارخونه خریدم و دوروک یه پیرهن آبی
بعدش که خرید تموم شد سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه هامون
داشتم رانندگی میکردم
دوروک: آسیه مامانم امروز درمورد چی باهات حرف زد؟
گفتم: اممم..گفت باید باهات بدرفتاری نکنم
دوروک: آها
چند دقیقه بعد دوروک بازم سوال پرسید
دوروک: آسیه میشه به هم یه قول بدیم؟
گفتم: چه قولی عشقم؟
گفت: مثلاً قول که هیچوقت به هم دروغ نگیم
یاد حرفای نباهت افتادم که میگفت نباید به دوروک بگم که ملیسا میخواد بره کانادا
گفتم:خب..باشه..قول میدم
دوروک گفت: منم قول میدم✨
دوروک رو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه
نمیدونستم باید چیکار کنم. به دوروک بگم یا نه؟..
۱.۶k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.