𝙢𝙖𝙜𝙝𝙚𝙝 𝙢𝙞𝙨𝙝𝙚𝙝 𝟲
بردم داخل یه گلخونه ی شیشه ای .
+ واو .... اینجا ... خیلی قشنگه .
هوسوک : اینجا خیلی کم ادم رفت و امد میکنه . هر وقت حوصلت سر رفت میتونی بیای اینجا .
+ اوه جدی ؟؟
هوسوک : اوهوم .
+ یه سوال ؟؟
هوسوک : بپرس .
+ رفیقت همون جئون جانگکوک هست ، بگو خب .
هوسوک : خب .
+ چرا انقدر سنگ دل بی احساس و سرده ؟
هوسوک : به خاطر یه دلایلی .
+ این دلایل شخصیه ؟
هوسوک : راستش .... اره . ببخشید .
+ نه اشکال نداره . مهم نیست . راستی هوسوک میگم تو نمیدونی این خونی که روی لباسمه ، خون کیه ؟؟
هوسوک : وقتی بی هوش شدی کوک بلندت کرد ، لباسش خونی بود . خونش مالید به لباست . نگران نباش تیر نخوردی 😂 .
+ اها بی ادب 😂 .
__________________________________
داشتم قهوه میخوردم که صدای قهقه یکی به گوشم رسید . از پنجره سرک کشیدم که دیدم ا/ت و هوسوکن . اخمام تو هم رفت . به چه حقی انقدر با هم صمیمی شدن ؟؟ کت جینمو برداشتم و رفتم سمت گلخونه . یواش تا هوسوک و ا/ت حواسشون نبود دستام رو دو بدن ا/ت محکم حلقه کردم . گیغ بلندی کشید که چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
_ کوفت ... هی جیغ میزنه .... دختره ی خوددرگیر .
+ ولم کننن ... لطفا ولم کنننننن .... لطفااا .
_ واییی چقدر حرف میزنی . هوسوک تو برو بیرون .
هوسوک : ولش کن تا برم .
_ ( با داد ) گفتم بروووو .
هوسوک : با ... باشه ولی کاری باهاش نداشته باش .
_ نگران نباش کاریش ندارم .
هوسوک رو با هزار تا بدبختی بیرون کردم . لبم نزدیک گوش ا/ت بردم و گفتم : خب خب ... خانم خوشگله .. چه خبر ؟
+ م .. من خوشگل نیستم .
_ هستی . خیلی هم هستی . اخه فک کنم ..... داره خوشم ازت میاد .
هیچی نگفت .
_ ا/ت .
سکوت ...
_ ا/تتتت .
برگردوندم که دیدم داره با چشمای اشکی نگاهم میکنه .
_ چرا داری گریه میکنی ؟ این آب نمکا نباید از چشات بریزن ضرر داره .
بین اون همه اشک لبخند محوی زد ...
+ واو .... اینجا ... خیلی قشنگه .
هوسوک : اینجا خیلی کم ادم رفت و امد میکنه . هر وقت حوصلت سر رفت میتونی بیای اینجا .
+ اوه جدی ؟؟
هوسوک : اوهوم .
+ یه سوال ؟؟
هوسوک : بپرس .
+ رفیقت همون جئون جانگکوک هست ، بگو خب .
هوسوک : خب .
+ چرا انقدر سنگ دل بی احساس و سرده ؟
هوسوک : به خاطر یه دلایلی .
+ این دلایل شخصیه ؟
هوسوک : راستش .... اره . ببخشید .
+ نه اشکال نداره . مهم نیست . راستی هوسوک میگم تو نمیدونی این خونی که روی لباسمه ، خون کیه ؟؟
هوسوک : وقتی بی هوش شدی کوک بلندت کرد ، لباسش خونی بود . خونش مالید به لباست . نگران نباش تیر نخوردی 😂 .
+ اها بی ادب 😂 .
__________________________________
داشتم قهوه میخوردم که صدای قهقه یکی به گوشم رسید . از پنجره سرک کشیدم که دیدم ا/ت و هوسوکن . اخمام تو هم رفت . به چه حقی انقدر با هم صمیمی شدن ؟؟ کت جینمو برداشتم و رفتم سمت گلخونه . یواش تا هوسوک و ا/ت حواسشون نبود دستام رو دو بدن ا/ت محکم حلقه کردم . گیغ بلندی کشید که چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
_ کوفت ... هی جیغ میزنه .... دختره ی خوددرگیر .
+ ولم کننن ... لطفا ولم کنننننن .... لطفااا .
_ واییی چقدر حرف میزنی . هوسوک تو برو بیرون .
هوسوک : ولش کن تا برم .
_ ( با داد ) گفتم بروووو .
هوسوک : با ... باشه ولی کاری باهاش نداشته باش .
_ نگران نباش کاریش ندارم .
هوسوک رو با هزار تا بدبختی بیرون کردم . لبم نزدیک گوش ا/ت بردم و گفتم : خب خب ... خانم خوشگله .. چه خبر ؟
+ م .. من خوشگل نیستم .
_ هستی . خیلی هم هستی . اخه فک کنم ..... داره خوشم ازت میاد .
هیچی نگفت .
_ ا/ت .
سکوت ...
_ ا/تتتت .
برگردوندم که دیدم داره با چشمای اشکی نگاهم میکنه .
_ چرا داری گریه میکنی ؟ این آب نمکا نباید از چشات بریزن ضرر داره .
بین اون همه اشک لبخند محوی زد ...
۶۱.۲k
۰۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.