گس لایتر/پارت ۱۶۲
بورام: محاله!... نمیتونی چنین کاری بکنی!... ازت شکایت میکنم!...
جونگکوک پوزخند تحقیرآمیزی زد...
-باشه... اونوقت میبینی پول و قدرت من حرفش به کرسی میشینه... یا تو که همه شواهد بر علیهت میشه و کسی هم پشتیبانت نیست!
بورام: ولی من دوست دارم جونگکوک... همه کارایی که میکنم برای بدست آوردنته
جونگکوک: ما دیگه جدا شدیم... کسی که این رابطه رو به هم زد تو بودی... من دیگه نمیتونم برگردم به قبل...
تا وقتی که نخوای نظم زندگیمو به هم بزنی هیچ کاری باهات ندارم...
به بایول نزدیک نشو!... سعی نکن رابطه ما رو جایی فاش کنی... اگر از لحاظ مالی چیزی نیاز داشتی ازت حمایت میکنم... تا هر وقتم بخوای میتونی تو این خونه بمونی... حتی اگر سر یک سال میخواستی قراردادش رو تمدید کنی این کارو برات میکنم... ولی! به شرطی که به پر و پای من نپیچی!...
بورام سری به نشونه تاسف تکون داد...
اشک تو چشماش حلقه زده بود...
بورام: متاسفم برات... من واقعا بهت علاقه دارم
جونگکوک: سرنوشت ما همین بود... متاسفم! ...
******
ایل دونگ هنوز اون بیرون منتظر جونگکوک بود...جونگکوک هنوز از خونه بیرون نیومده بود.... گوشیشو آورد و به جونگکوک زنگ زد...
جونگکوک: بله؟
ایل دونگ: سلام... کجایی پسر؟
جونگکوک: چطور مگه؟
ایل دونگ: میخواستم ببینم اگه هنوز توی شرکتی ببینمت... چون اون نزدیکیام
جونگکوک: نه... دارم میرم خونه
ایل دونگ: آها... یعنی الان توی خیابونی؟... توی مسیر خونتون؟
جونگکوک: آره دیگه...اصن این سوالا چیه؟... چی میگی ایل دونگ؟
ایل دونگ: ای بابا... چرا عصبانی میشی!... میخواستم ببینمت... اصن ولش کن... فعلا....
تلفن رو که قطع کرد غصه سراسر وجودشو گرفت...
حالا دیگه مطمئن شد جونگکوک با بورام رابطه داره...
این همه دروغ و پنهان کاری!...
تازه داشت به خاطر میاورد زمانی رو که جونگکوک به بهونه ی مریض بودن ایل دونگ شب رو خونه نرفت... و به بایول دروغ گفت... علاوه بر اون رفتارای دیگه ی جونگکوک رو دونه دونه توی ناخودآگاه ذهنش بررسی میکرد...
انگار که تازه چشمش باز شده بود و حقایق رو میدید...
خوب بایول رو میشناخت... به هر حال از زمان دانشگاه باهاش آشنایی داشت...
صورت معصوم و مهربونشو که از نظر گذروند نسبت به جونگکوک احساس تنفر کرد...
به قدری عصبی و ناراحت شده بود که تصمیم گرفت این موضوع رو به بایول بگه... از جونگکوک حرصش گرفته بود...
احساس درموندگی میکرد... دلش میخواست بره جلوی اون خونه... یقه ی جونگکوک رو بگیره و با صدای بلند ازش بخواد بابت کاراش جواب پس بده...
خیابون رو قدم میزد تا یه تاکسی بگیره و برگرده...
دستشو توی موهاش میکشید...
حالا که از این موضوع باخبر بود پنهان کردنش رو گناه میدونست...
زمانی که خبر نداشت مسئولیتی هم نداشت...
اما حالا به خاطر دونستن این موضوع مسئولیت به گردن داشت! ...
همزمان به بایول فک میکرد... به یون ها... به جونگکوک... به بچشون...
به اینکه با فاش شدن این موضوع چه اتفاقاتی میفته!... با وجود همه ی اینا تصمیم داشت همه چیز رو به بایول بگه... اون حق داشت که بدونه... حقش بود که از وجود یه زن دیگه تو زندگیش آگاه باشه!...
جونگکوک پوزخند تحقیرآمیزی زد...
-باشه... اونوقت میبینی پول و قدرت من حرفش به کرسی میشینه... یا تو که همه شواهد بر علیهت میشه و کسی هم پشتیبانت نیست!
بورام: ولی من دوست دارم جونگکوک... همه کارایی که میکنم برای بدست آوردنته
جونگکوک: ما دیگه جدا شدیم... کسی که این رابطه رو به هم زد تو بودی... من دیگه نمیتونم برگردم به قبل...
تا وقتی که نخوای نظم زندگیمو به هم بزنی هیچ کاری باهات ندارم...
به بایول نزدیک نشو!... سعی نکن رابطه ما رو جایی فاش کنی... اگر از لحاظ مالی چیزی نیاز داشتی ازت حمایت میکنم... تا هر وقتم بخوای میتونی تو این خونه بمونی... حتی اگر سر یک سال میخواستی قراردادش رو تمدید کنی این کارو برات میکنم... ولی! به شرطی که به پر و پای من نپیچی!...
بورام سری به نشونه تاسف تکون داد...
اشک تو چشماش حلقه زده بود...
بورام: متاسفم برات... من واقعا بهت علاقه دارم
جونگکوک: سرنوشت ما همین بود... متاسفم! ...
******
ایل دونگ هنوز اون بیرون منتظر جونگکوک بود...جونگکوک هنوز از خونه بیرون نیومده بود.... گوشیشو آورد و به جونگکوک زنگ زد...
جونگکوک: بله؟
ایل دونگ: سلام... کجایی پسر؟
جونگکوک: چطور مگه؟
ایل دونگ: میخواستم ببینم اگه هنوز توی شرکتی ببینمت... چون اون نزدیکیام
جونگکوک: نه... دارم میرم خونه
ایل دونگ: آها... یعنی الان توی خیابونی؟... توی مسیر خونتون؟
جونگکوک: آره دیگه...اصن این سوالا چیه؟... چی میگی ایل دونگ؟
ایل دونگ: ای بابا... چرا عصبانی میشی!... میخواستم ببینمت... اصن ولش کن... فعلا....
تلفن رو که قطع کرد غصه سراسر وجودشو گرفت...
حالا دیگه مطمئن شد جونگکوک با بورام رابطه داره...
این همه دروغ و پنهان کاری!...
تازه داشت به خاطر میاورد زمانی رو که جونگکوک به بهونه ی مریض بودن ایل دونگ شب رو خونه نرفت... و به بایول دروغ گفت... علاوه بر اون رفتارای دیگه ی جونگکوک رو دونه دونه توی ناخودآگاه ذهنش بررسی میکرد...
انگار که تازه چشمش باز شده بود و حقایق رو میدید...
خوب بایول رو میشناخت... به هر حال از زمان دانشگاه باهاش آشنایی داشت...
صورت معصوم و مهربونشو که از نظر گذروند نسبت به جونگکوک احساس تنفر کرد...
به قدری عصبی و ناراحت شده بود که تصمیم گرفت این موضوع رو به بایول بگه... از جونگکوک حرصش گرفته بود...
احساس درموندگی میکرد... دلش میخواست بره جلوی اون خونه... یقه ی جونگکوک رو بگیره و با صدای بلند ازش بخواد بابت کاراش جواب پس بده...
خیابون رو قدم میزد تا یه تاکسی بگیره و برگرده...
دستشو توی موهاش میکشید...
حالا که از این موضوع باخبر بود پنهان کردنش رو گناه میدونست...
زمانی که خبر نداشت مسئولیتی هم نداشت...
اما حالا به خاطر دونستن این موضوع مسئولیت به گردن داشت! ...
همزمان به بایول فک میکرد... به یون ها... به جونگکوک... به بچشون...
به اینکه با فاش شدن این موضوع چه اتفاقاتی میفته!... با وجود همه ی اینا تصمیم داشت همه چیز رو به بایول بگه... اون حق داشت که بدونه... حقش بود که از وجود یه زن دیگه تو زندگیش آگاه باشه!...
۲۳.۲k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.