و راستش را بخواهی حالا که فکرش را میکنم دلم میخواهد برگرد
و راستش را بخواهی حالا که فکرش را میکنم دلم میخواهد برگردم...
آنقدر دلتنگی فشار می آورد که دلم میخواد برگردم به روزهای پیش از عاشقی...
من گم شده ام در مرز میان دو زمان...
زمانی که نداشتمت و زمانی که داشتمت...
گویی بین مرگ و زندگی برزخ تاریکی است که من در آن دست و پا میزنم...
برزخ میان نداشتنت و داشتنت...
دلم تنگ است...
نه شاید برای خودت...
که مگر تو از من جدایی؟!
دلم برای روزهای دوست داشته شدن تنگ شده...
برای روزهایی که در انتظارت بودم...
روزهایی که اینقدر راحت دوریم را تاب نمی آوردی...
دلم برای روزهای قبل از داشتنت هم تنگ شده...
برای آن بیخیالی و یاس مطلق...
برای آن تاریکی و دل به زمان سپردن...
حالا برزخی شده این داشتنت در عین نداشتن...
این بودنت در عین نبودن...
نه میتوانم دل ببرم... که تو در میانه جانی...
نه دل بستنم را فایده ای است...
تو نیستی...
اما میدانی... همینکه خوبی...
همینکه خبری از اشکهای گاه و بیگاهت نیست...
همینکه میتوانم گاهی صدای خنده هایت را از ورای زندگی بشنوم کافیست
مگر یک عادم چیزی بیشتر میخواهد؟
حالا گیرم روز به روز فاصله مان بیشتر میشود...
گیرم این روزهای تلخ تردید مرا بکشاند به انزوایی عمیق که حتی تو را نشناسم...
چه اهمیتی دارد...
هیچ...
واقعا هیچ...
همین
آنقدر دلتنگی فشار می آورد که دلم میخواد برگردم به روزهای پیش از عاشقی...
من گم شده ام در مرز میان دو زمان...
زمانی که نداشتمت و زمانی که داشتمت...
گویی بین مرگ و زندگی برزخ تاریکی است که من در آن دست و پا میزنم...
برزخ میان نداشتنت و داشتنت...
دلم تنگ است...
نه شاید برای خودت...
که مگر تو از من جدایی؟!
دلم برای روزهای دوست داشته شدن تنگ شده...
برای روزهایی که در انتظارت بودم...
روزهایی که اینقدر راحت دوریم را تاب نمی آوردی...
دلم برای روزهای قبل از داشتنت هم تنگ شده...
برای آن بیخیالی و یاس مطلق...
برای آن تاریکی و دل به زمان سپردن...
حالا برزخی شده این داشتنت در عین نداشتن...
این بودنت در عین نبودن...
نه میتوانم دل ببرم... که تو در میانه جانی...
نه دل بستنم را فایده ای است...
تو نیستی...
اما میدانی... همینکه خوبی...
همینکه خبری از اشکهای گاه و بیگاهت نیست...
همینکه میتوانم گاهی صدای خنده هایت را از ورای زندگی بشنوم کافیست
مگر یک عادم چیزی بیشتر میخواهد؟
حالا گیرم روز به روز فاصله مان بیشتر میشود...
گیرم این روزهای تلخ تردید مرا بکشاند به انزوایی عمیق که حتی تو را نشناسم...
چه اهمیتی دارد...
هیچ...
واقعا هیچ...
همین
۹۱.۶k
۳۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.