-خانه متروکه
جونگین بازوی زخ.می اش را محکم گرفته بود اما این دلیل نمیشود خو.نریزی بند بیاید آنقدر سریع دویده بود که سرگیجه گرفته بود .در یک کوچه پیچید و یک خانه بزرگ قدیمی همینطور متروکه ای دید، در اش باز بود. جونگین با احتیاط به سمت در رفت و داخل خانه را دید. زمین ، خاکی بود و وسایل ها شکسته بر زمین افتاده بودند.قاب پنجره ها زنگ زده بود و رنگ دیوار ها رفته بود. بعضی از جاهای دیوار آثار سوختگی مشخص بود.
صدای ساز غمگین ویولن از بخشی از خونه به گوشش خورد.او میدانست اومدن به اون خونه ریسک بزرگی بود اما به خانه وارد شد با همان کت مشکی در دستش.
از پنجره مهتاب می تابید و خانه را کمی روشن تر کرده بود.
به صدای ویولن نزدیک تر شد که ناگهان مردی را رو به رویش دید دستش را سریع جلوی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد. همین که یک قدم برداشت مرد ویولن اش را روی زمین انداخت و با صدای بمی گفت: چی میخوای؟
جونگین میخکوب شد
مرد پوزخند زد: کتت رو بنداز و بچرخ.
جونگین با ترس کتش را انداخت و به سمت او چرخید. زیبایی مرد برای او به طرز فریبنده ای جذاب و وصف ناشدنی بود..
چشمان جونگین فقط چهرهی مرد را دنبال میکرد. مرد دست به سینه رو به روی او ایستاده بود:گفتم چی میخوای..؟اینجاچیکار میکنی؟ جونگین به تته پته افتاد: من.. من اصلا نمی.... نمیخواستم وارد این خونه.. بش- من فقط..
اما درد بازویش اجازه ادامه دادن جمله اش را نداد . از درد ناله ای کشید.مرد با ابرو های بالا رفته او را نگاه میکرد:بازیگر خوبی هستی اما نمیتونی من را گول بزنی
اما ناگهان جونگین بیهوش روی زمین خاکی افتاد..
دم غروب بود.خورشید زیباتر از همیشه شده بود اما لینو نمیتوانست لذت ببرد چون همه حواسش به پسر کوچولوی روی مبل بود.
وقتی که ماه در پشت ابر ها مخفی شد. جونگین چشمانش را باز کرد و لینو رو کنار شوفاژ سرد دید که خوابش برده بود.
جونگین همین که خواست بره صدای نازک لینو رو پشت سرش شنید: برو و دیگه هرگز به اینجا برنگرد.
جونگین رویش را برگرداند . لبخند غمگین لینو رو دید . برای آخرین بار به چشم های لینو که انگار دنیای او بود خیره شد...
صدای ساز غمگین ویولن از بخشی از خونه به گوشش خورد.او میدانست اومدن به اون خونه ریسک بزرگی بود اما به خانه وارد شد با همان کت مشکی در دستش.
از پنجره مهتاب می تابید و خانه را کمی روشن تر کرده بود.
به صدای ویولن نزدیک تر شد که ناگهان مردی را رو به رویش دید دستش را سریع جلوی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد. همین که یک قدم برداشت مرد ویولن اش را روی زمین انداخت و با صدای بمی گفت: چی میخوای؟
جونگین میخکوب شد
مرد پوزخند زد: کتت رو بنداز و بچرخ.
جونگین با ترس کتش را انداخت و به سمت او چرخید. زیبایی مرد برای او به طرز فریبنده ای جذاب و وصف ناشدنی بود..
چشمان جونگین فقط چهرهی مرد را دنبال میکرد. مرد دست به سینه رو به روی او ایستاده بود:گفتم چی میخوای..؟اینجاچیکار میکنی؟ جونگین به تته پته افتاد: من.. من اصلا نمی.... نمیخواستم وارد این خونه.. بش- من فقط..
اما درد بازویش اجازه ادامه دادن جمله اش را نداد . از درد ناله ای کشید.مرد با ابرو های بالا رفته او را نگاه میکرد:بازیگر خوبی هستی اما نمیتونی من را گول بزنی
اما ناگهان جونگین بیهوش روی زمین خاکی افتاد..
دم غروب بود.خورشید زیباتر از همیشه شده بود اما لینو نمیتوانست لذت ببرد چون همه حواسش به پسر کوچولوی روی مبل بود.
وقتی که ماه در پشت ابر ها مخفی شد. جونگین چشمانش را باز کرد و لینو رو کنار شوفاژ سرد دید که خوابش برده بود.
جونگین همین که خواست بره صدای نازک لینو رو پشت سرش شنید: برو و دیگه هرگز به اینجا برنگرد.
جونگین رویش را برگرداند . لبخند غمگین لینو رو دید . برای آخرین بار به چشم های لینو که انگار دنیای او بود خیره شد...
۲.۹k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.