جهت مخالف
جهت مخالف
پارت۲۵
ادمین ویو:
ات:جونگکوکی؟
ات:جونگکوکی حالش خوبه؟
جونگکوک چشماشو باز کرد و مورانو مقابل خودش دید بعد دستای گرمی رو روی گونش حس کرد و بعد نگرانی موران جاشو به لبخندی مهربون داد
ات:کمرت خشک نشده؟تموم این مدت اینجا خوابیدی؟
جونگکوک خواست مورانو بگیره و محکم بغلش کنه که یهویی جیانگو از پشت موران دید که موانو انداخت و توی شونش یه گلوله زد و رون پاشو برید
جونگکوک خواست داد بزنه و بره کمک موران ولی دستایی جلوش رو گرفتن و از خواب پرید
هانا:جونگکوک بیداری؟خدایا کل این یه ساعتو روی صندلی به این خشکی خوابیدی؟بیا بریم
کوک:صبر کن
هانا:چی شده؟
کوک:میتونم زنگ بزنم خانوادم؟
هانا:ام...باشه پلی نگو چی شده!
کوک:خیلی خوب
رفت سمت یکی از باجه های تلفن
وقتی حرف زدنش تموم شد با خودش خوشحال بود که بهشون گفته پیگیرش نشن چون میمیرن یک، دو اینکه صداشونو شنیدهام بود خیلی خوب بود
رفت تو و دید همچنان بقیه منتظرن ولی چهره هاشون تغییر کرده
کوک:چیشد؟بهوش اومد؟
لیان:دکتر گفت احتمالن به هوش اومده چون پلکاش تکون میخورده گفت احتمالن فردا به بخش میره اونجا می تونیم ببینیمش
سری تکون داد و نشست
بعد از یک ساعت و خوردهایی دکتر با خوشحالی اومد بیرون از ایسییو
دکتر:بهوش اومد دارن میارنش بخش
بعد برانکاردش اومد بیرون
وقتی پرستارا اومدن بیرون و کلی نصیحت کردن جونگکوک سریع پرید توی اتاق بعد بقیه وارد شدن
هانا:موران...حالت خوبه؟
موران سرشو بیجون برگردوند
ات:برید یکم...استراحت کنید...از قیافههاتون...معلومه که نخوابیدید
هانا:و...ولی...
ات:به حرفم...گوش...کنید
و برای اینکه دیگه حرف نزنه و حالش بدتر نشه نشستن طولی نکشید که هانا خوابش برد بعد اجوما و بعد لیان ولی جونگکوک خواب به چشماش نمیومد و به موران خیره شده بود به صورت رنگ پریدهش
پارت۲۵
ادمین ویو:
ات:جونگکوکی؟
ات:جونگکوکی حالش خوبه؟
جونگکوک چشماشو باز کرد و مورانو مقابل خودش دید بعد دستای گرمی رو روی گونش حس کرد و بعد نگرانی موران جاشو به لبخندی مهربون داد
ات:کمرت خشک نشده؟تموم این مدت اینجا خوابیدی؟
جونگکوک خواست مورانو بگیره و محکم بغلش کنه که یهویی جیانگو از پشت موران دید که موانو انداخت و توی شونش یه گلوله زد و رون پاشو برید
جونگکوک خواست داد بزنه و بره کمک موران ولی دستایی جلوش رو گرفتن و از خواب پرید
هانا:جونگکوک بیداری؟خدایا کل این یه ساعتو روی صندلی به این خشکی خوابیدی؟بیا بریم
کوک:صبر کن
هانا:چی شده؟
کوک:میتونم زنگ بزنم خانوادم؟
هانا:ام...باشه پلی نگو چی شده!
کوک:خیلی خوب
رفت سمت یکی از باجه های تلفن
وقتی حرف زدنش تموم شد با خودش خوشحال بود که بهشون گفته پیگیرش نشن چون میمیرن یک، دو اینکه صداشونو شنیدهام بود خیلی خوب بود
رفت تو و دید همچنان بقیه منتظرن ولی چهره هاشون تغییر کرده
کوک:چیشد؟بهوش اومد؟
لیان:دکتر گفت احتمالن به هوش اومده چون پلکاش تکون میخورده گفت احتمالن فردا به بخش میره اونجا می تونیم ببینیمش
سری تکون داد و نشست
بعد از یک ساعت و خوردهایی دکتر با خوشحالی اومد بیرون از ایسییو
دکتر:بهوش اومد دارن میارنش بخش
بعد برانکاردش اومد بیرون
وقتی پرستارا اومدن بیرون و کلی نصیحت کردن جونگکوک سریع پرید توی اتاق بعد بقیه وارد شدن
هانا:موران...حالت خوبه؟
موران سرشو بیجون برگردوند
ات:برید یکم...استراحت کنید...از قیافههاتون...معلومه که نخوابیدید
هانا:و...ولی...
ات:به حرفم...گوش...کنید
و برای اینکه دیگه حرف نزنه و حالش بدتر نشه نشستن طولی نکشید که هانا خوابش برد بعد اجوما و بعد لیان ولی جونگکوک خواب به چشماش نمیومد و به موران خیره شده بود به صورت رنگ پریدهش
۱.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.