پارت ۲۶
جانگکوک قطره اشکی از خوشحالی از چشمش چکید اما تهیونگ بازم ادامه داد..
خیلی نامردیه جانگکوک
نامردیه که خودتم نفهمی چطوری قلبتودزدیدن!..
قلبی که به خودت قول دادی نباشه..
من نمیخواستم این پایان داستان باشه اما..نگاهات..معصومیتت..و قلبت..منو یکی دیگه کردن!
کوک شصتش رو روی لب تهیونگ و کشید و نگاهشو روی لباش اورد و گفت
+تقصیر خودته..چون تو منو اول عاشق خودت کردی..
پوزخندی زد
+میدونی..واقعا مسخرس..اینکه عاشق قاتل خودت باشی مسخرس!
اما
من..اولین باری که دستت به بدنم خورد..اولین باری که منو لمس کردی..اولین
باری که تورو داخل خودم حس کردم..
عاشقت شدم!..من یه دیوونه بودم که
فقط دنبال توجه از جانبت بودم!..حتی اینکه برای شکنجه کردنمم پیشم
میومدی دلگرمی برام بود!..
تهیونگ دستشو توی موهای کوک فرو برد و اروم گفت پس چرا اون روز..فرار کردی؟!
+اون روز..من از تو نمیخواستم فرار کنم..از احساساتم میخواستم فرار کنم!..من از کسی که شده بودم متنفر بودم!..
از کسی که عاشق قاتل خونخوار و سردش
شده بود متنفر بودم..فکر میکردم اگه ازت فرار کنم تموم میشه..اما اون روز
وقتی که به جیمین گفتی میتونه جای من باشه..
پوزخند تلخی زد
+چرا دروغ بگم!؟ من اون روز عصبی شدم!.
درسته به خاطر جون جیمین گفتم
که نه میمونم پیشت..اما به خاطر خودمم بود! چونکه میدونستم بدون تو
دیوونه تر از این میشم!
تهیونگ لبخندش عمیق تر شد و لب هاش به سمت لب های جانگکوک که حالا
ساکن شده بودن رفت
و با تموم شدن حرفش دوباره مشغول لمس و خوردن اون لب های گوشتی شد!..
-واقعا..پسر متفاوتی هستی!
.......
*باورم نمیشه!!
یونگی سرش رو از توی تلویزیون اورد بیرون و به جیمین که روی تخت
مشغول خوندن کتاب بود نگاهی انداخت
×چیشده؟!
*دهن کوک سرویس بشههه!!
این پسر واقعا دیوونس! منو بگو که نگرانشم!
یونگی لبخندی زد وسمت جیمین رفت و سعی کرد ارومش کنه برای همین
اولش بوسه کوچیکی از لب های خوش فرمش گرفت و گفت
×بهم میگی چیشده فرشته عصبی؟!
جیمین با شنیدن این حرف یونگی اروم تر شد گفت
*جناب عاشق اون خوناشام شده! اون مدتی که من حرصشو میخوردم با هرلمس اون دلش پر پر میشده!
یونگی خنده ای کرد
×کجا نوشته اینارو؟!
جیمین کتاب رو به یونگی نشون داد که بردش به چند صفحه عقب ترو
مشغول خوندنش شد که یهویی جیمین کتابو ازش گرفت
*یااا..صفحه رو برات اوردم از اونجا چرا رفتی بخونی؟!
×واح..باید ببینم که قبلش چی بوده؟!
جیمین کتابو بست
*بیخیالش چیز مهمی نبود! همین که گفتم اخرش عاشق هم شدن!
یونگی یه تار ابروش رو بالا انداخت..
خب خب خب😁
اینم از پارت ۲۶
بچه های خوبی باشید تا یه اسمات دیگه بزارم (یونمین)💜❗:)
خیلی نامردیه جانگکوک
نامردیه که خودتم نفهمی چطوری قلبتودزدیدن!..
قلبی که به خودت قول دادی نباشه..
من نمیخواستم این پایان داستان باشه اما..نگاهات..معصومیتت..و قلبت..منو یکی دیگه کردن!
کوک شصتش رو روی لب تهیونگ و کشید و نگاهشو روی لباش اورد و گفت
+تقصیر خودته..چون تو منو اول عاشق خودت کردی..
پوزخندی زد
+میدونی..واقعا مسخرس..اینکه عاشق قاتل خودت باشی مسخرس!
اما
من..اولین باری که دستت به بدنم خورد..اولین باری که منو لمس کردی..اولین
باری که تورو داخل خودم حس کردم..
عاشقت شدم!..من یه دیوونه بودم که
فقط دنبال توجه از جانبت بودم!..حتی اینکه برای شکنجه کردنمم پیشم
میومدی دلگرمی برام بود!..
تهیونگ دستشو توی موهای کوک فرو برد و اروم گفت پس چرا اون روز..فرار کردی؟!
+اون روز..من از تو نمیخواستم فرار کنم..از احساساتم میخواستم فرار کنم!..من از کسی که شده بودم متنفر بودم!..
از کسی که عاشق قاتل خونخوار و سردش
شده بود متنفر بودم..فکر میکردم اگه ازت فرار کنم تموم میشه..اما اون روز
وقتی که به جیمین گفتی میتونه جای من باشه..
پوزخند تلخی زد
+چرا دروغ بگم!؟ من اون روز عصبی شدم!.
درسته به خاطر جون جیمین گفتم
که نه میمونم پیشت..اما به خاطر خودمم بود! چونکه میدونستم بدون تو
دیوونه تر از این میشم!
تهیونگ لبخندش عمیق تر شد و لب هاش به سمت لب های جانگکوک که حالا
ساکن شده بودن رفت
و با تموم شدن حرفش دوباره مشغول لمس و خوردن اون لب های گوشتی شد!..
-واقعا..پسر متفاوتی هستی!
.......
*باورم نمیشه!!
یونگی سرش رو از توی تلویزیون اورد بیرون و به جیمین که روی تخت
مشغول خوندن کتاب بود نگاهی انداخت
×چیشده؟!
*دهن کوک سرویس بشههه!!
این پسر واقعا دیوونس! منو بگو که نگرانشم!
یونگی لبخندی زد وسمت جیمین رفت و سعی کرد ارومش کنه برای همین
اولش بوسه کوچیکی از لب های خوش فرمش گرفت و گفت
×بهم میگی چیشده فرشته عصبی؟!
جیمین با شنیدن این حرف یونگی اروم تر شد گفت
*جناب عاشق اون خوناشام شده! اون مدتی که من حرصشو میخوردم با هرلمس اون دلش پر پر میشده!
یونگی خنده ای کرد
×کجا نوشته اینارو؟!
جیمین کتاب رو به یونگی نشون داد که بردش به چند صفحه عقب ترو
مشغول خوندنش شد که یهویی جیمین کتابو ازش گرفت
*یااا..صفحه رو برات اوردم از اونجا چرا رفتی بخونی؟!
×واح..باید ببینم که قبلش چی بوده؟!
جیمین کتابو بست
*بیخیالش چیز مهمی نبود! همین که گفتم اخرش عاشق هم شدن!
یونگی یه تار ابروش رو بالا انداخت..
خب خب خب😁
اینم از پارت ۲۶
بچه های خوبی باشید تا یه اسمات دیگه بزارم (یونمین)💜❗:)
۲۳.۳k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.