فیک عاشقی p31
هیونجین ویو: داشتم فکر میکردم که واقعا امکان داره که ا.ت هم عاشق من بشه ؟
لبخند تلخی زدم و نفس عمیق و پراز دردی کشیدم .
آخه چرا ..... چرا ا.ت؟...... چرا باید قلبمو به ا.ت میباختم؟........به کسی که فقط منو مثل برادرش میبینه .........
خندهی کوتاهی کردم که انتهاش به بغض عمیقی داخل گلوم تبدیل شد .
خسته شدم ازاین احساس ....خستم ..... عشق چقدر قشنگه ..... و درعین حال غمگین ...... من هنوز بخش قشنگشو نچشیدم و فقط بخش غمگینشو چشیدم .
البته زندگی من همینه همیشه فقط بخش غمگین هرچیزی نصیب من میشه .
عادت کردم .
بازم باید خدام رو شکر کنم که حداقل میتونم عشقمو ببینم .
امیدوارم اردورو بیاد دوست دارم باهاش خاطرههای زیادی داشته باشم .
دوست دارم پیشتر تایمم رو با ا.ت بگذرونم .
با فکر کردن به ا.ت چشمام گرم شد و سیاهی مطلق.....
ا.ت ویو: اخیش بلاخره بعد از سال ها درسمم تموم شد .
کتابو بستم و ازروی تخت بلند شدم و کتاب رو داخل کیفم گذاشتم .
خیلی کمرم درد میکرد دوباره برگشتم سمت تختم و خودمو پرت کردم روش و چشمامو بستم انقدر خسته بودم که واقعا داشت خوابم میبرد اما یک چیزی نمیزاشت بخوابم ..... اونم ....
چیزی نبود جز...... گشنگی(چقدر منه🗿😂)بله داشتم میمردم از گشنگی ... معدم میسوخت انگار سوراخ شده پدسگ .
چشمامو باز کردم و از تخت پریدم پایین و رفتم سمت در هنوز پامو ازاتاق بیرون نگذاشته بودم که ... با صدای بلند گفتم :
ا.ت: مامااان .
مامان ا.ت: بله
ا.ت: غذا کی حاضر میشه؟
مامان: فردا .(مامان خودمه🗿😂)
ا.ت: عه اذیت نکن دیگه بگو کی حاضر میشه خیلی گشنمه .
مامان ا.ت: گفتم دیگه فردا .
اصلا غذا نداریم برو بخواب .
ا.ت: عههه مامان .
مامان ا.ت: بله
ا.ت: اذیت نکن غذا چیه؟
ماما ا.ت: غذا نداریم .
ا.ت:(نق نق کردن)
مامان ا.ت: کیمچی با کیمباب .
ا.ت: خوبه . کی حاضرمیشه؟
مامان ا.ت: نیم ساعت دیگه .
ا.ت: هوفففف
ا.ت ویو: با گرسنگی و کمر درد فاکیای که داشتم برگشتم تو اتاق .
در اتاق رو باز کردم که دیدم هایون روی تخت خودشو ولو کرده انقدر خسته به نظر میومد که انگار کوه کنده .
از کیوت بودنش لبخندی روی لبم نشست و همونطور که به هایونی که چشماشو بسته بود و از تخت گرم و نرم لذت میبرد گفتم .
ا.ت: کوه کندی؟(با خنده)
هایون: والا درس خوندن از کوه کندنم سخت تره به خدا(خنده)
ا.ت: گمشو اونور بابا کل تختو گرفتی .
هایون: عه عه بیترادب . مثلا مهمونما .
ا.ت: ببند بابا (و خودشو انداخت بغل هایون)
هایون: کی بهت اجازه داد بیای بغلم؟
ا.ت: خودم .
هایون: خودت غلط کردی
ا.ت:(اداشو درمیاره)
هایون: میمون سخن گو.
ا.ت: واتتت؟ این چی بود دیگع(خنده)
هایون: همین که شنیدی لقب جدیدته(خنده)
ا.ت: هایوناااااا
هایون: کوفت
ا.ت: درد دارم(با غرغر)
هایون: خب چیکار کنم گلم؟
ا.ت: گشنمه .
هایون: خب منم گشنمه .
غذا کی آماده میشه؟
ا.ت: نمد
هایون: انقدر اینطوری چت کردی روی صحبتت هم تاثیرگذاشته پدر......دار(خنده)
ا.ت: پدردار؟(قش کرد از خنده)
هایون: چته خب؟ نمیخواستم به پدرت بی اخترامی کنم(خنده)
ا.ت: خیلی باادبی(لبخند)
هایون: خودم میدنم .
ا.ت: بعد به من میگه چت روت تاثیر گذاشته .
هایون: هوم .
ا.ت: هایونا
هایون: هوم
ا.ت: بهنظرت ..... کوک پسرخوبیه؟
ا.ت ویو: بعد از گفتن حرفم هایون سریع سرش به سمت من چرخید که نشان از تعجب خرکیش میداد .
ا.ت: چته خب؟(خنده)
هایون: عاشقش شدی؟
ا.ت: چی میگی؟نخیرم من وقتی بگم دوست تاآخرش فقط دوستیم خاک توسرت فقط پرسیدم به نظرت پسرخوبیه برای دوستی یا نه خاک برسر(خنده)
هایون: باشه بابا حالا نخور منو(خنده)
ا.ت: ایش(خنده)
مامان ا.ت: دختراااا بیاااین میزو بچینیننن شام حاظره(داد)
ا.ت: یس(یواش) اومدیمممم(داد)
هایون: اوه اوه بلندشو که مردم از گشنگی الان دیگه تلف میشم به خدا .
ا.ت: بریم.
ا.ت ویو: با هایون از تخت اومدیم پایین و به سمت آشپزخونه حرکت کردیم ......
تهیونگ ویو: ووییی خدایااا ا.ت چقدر بوی خوبی داره .
اصلا دلم میخواد فقط بخورم این بشرو(منحرف نشوید منحرفا😐😂)
مگه یک آدم چقدر میتونه کیوت و خوشگل و ناز و هات و جذاب باشه خدایا .
همین که کنارشم برام کافیه درسته که اون فقط منو به عنوان دوستش میبینه اما مهم اینه که من اون رو دوست دارم و با. تمام جون و دلم میخوامش .
داشتم از عشقم میگفتم برای خودم که یهو با صدایی که شنیدم ازترس نزدیک بود از تخت پرت بشم پایین .... خدایا خودت رحم کن ...... اون .......
من اومدم با پارت ۳۱😎
چخبر مبرا خوشگلا.
امتحاناتو چیکار کردین؟
لبخند تلخی زدم و نفس عمیق و پراز دردی کشیدم .
آخه چرا ..... چرا ا.ت؟...... چرا باید قلبمو به ا.ت میباختم؟........به کسی که فقط منو مثل برادرش میبینه .........
خندهی کوتاهی کردم که انتهاش به بغض عمیقی داخل گلوم تبدیل شد .
خسته شدم ازاین احساس ....خستم ..... عشق چقدر قشنگه ..... و درعین حال غمگین ...... من هنوز بخش قشنگشو نچشیدم و فقط بخش غمگینشو چشیدم .
البته زندگی من همینه همیشه فقط بخش غمگین هرچیزی نصیب من میشه .
عادت کردم .
بازم باید خدام رو شکر کنم که حداقل میتونم عشقمو ببینم .
امیدوارم اردورو بیاد دوست دارم باهاش خاطرههای زیادی داشته باشم .
دوست دارم پیشتر تایمم رو با ا.ت بگذرونم .
با فکر کردن به ا.ت چشمام گرم شد و سیاهی مطلق.....
ا.ت ویو: اخیش بلاخره بعد از سال ها درسمم تموم شد .
کتابو بستم و ازروی تخت بلند شدم و کتاب رو داخل کیفم گذاشتم .
خیلی کمرم درد میکرد دوباره برگشتم سمت تختم و خودمو پرت کردم روش و چشمامو بستم انقدر خسته بودم که واقعا داشت خوابم میبرد اما یک چیزی نمیزاشت بخوابم ..... اونم ....
چیزی نبود جز...... گشنگی(چقدر منه🗿😂)بله داشتم میمردم از گشنگی ... معدم میسوخت انگار سوراخ شده پدسگ .
چشمامو باز کردم و از تخت پریدم پایین و رفتم سمت در هنوز پامو ازاتاق بیرون نگذاشته بودم که ... با صدای بلند گفتم :
ا.ت: مامااان .
مامان ا.ت: بله
ا.ت: غذا کی حاضر میشه؟
مامان: فردا .(مامان خودمه🗿😂)
ا.ت: عه اذیت نکن دیگه بگو کی حاضر میشه خیلی گشنمه .
مامان ا.ت: گفتم دیگه فردا .
اصلا غذا نداریم برو بخواب .
ا.ت: عههه مامان .
مامان ا.ت: بله
ا.ت: اذیت نکن غذا چیه؟
ماما ا.ت: غذا نداریم .
ا.ت:(نق نق کردن)
مامان ا.ت: کیمچی با کیمباب .
ا.ت: خوبه . کی حاضرمیشه؟
مامان ا.ت: نیم ساعت دیگه .
ا.ت: هوفففف
ا.ت ویو: با گرسنگی و کمر درد فاکیای که داشتم برگشتم تو اتاق .
در اتاق رو باز کردم که دیدم هایون روی تخت خودشو ولو کرده انقدر خسته به نظر میومد که انگار کوه کنده .
از کیوت بودنش لبخندی روی لبم نشست و همونطور که به هایونی که چشماشو بسته بود و از تخت گرم و نرم لذت میبرد گفتم .
ا.ت: کوه کندی؟(با خنده)
هایون: والا درس خوندن از کوه کندنم سخت تره به خدا(خنده)
ا.ت: گمشو اونور بابا کل تختو گرفتی .
هایون: عه عه بیترادب . مثلا مهمونما .
ا.ت: ببند بابا (و خودشو انداخت بغل هایون)
هایون: کی بهت اجازه داد بیای بغلم؟
ا.ت: خودم .
هایون: خودت غلط کردی
ا.ت:(اداشو درمیاره)
هایون: میمون سخن گو.
ا.ت: واتتت؟ این چی بود دیگع(خنده)
هایون: همین که شنیدی لقب جدیدته(خنده)
ا.ت: هایوناااااا
هایون: کوفت
ا.ت: درد دارم(با غرغر)
هایون: خب چیکار کنم گلم؟
ا.ت: گشنمه .
هایون: خب منم گشنمه .
غذا کی آماده میشه؟
ا.ت: نمد
هایون: انقدر اینطوری چت کردی روی صحبتت هم تاثیرگذاشته پدر......دار(خنده)
ا.ت: پدردار؟(قش کرد از خنده)
هایون: چته خب؟ نمیخواستم به پدرت بی اخترامی کنم(خنده)
ا.ت: خیلی باادبی(لبخند)
هایون: خودم میدنم .
ا.ت: بعد به من میگه چت روت تاثیر گذاشته .
هایون: هوم .
ا.ت: هایونا
هایون: هوم
ا.ت: بهنظرت ..... کوک پسرخوبیه؟
ا.ت ویو: بعد از گفتن حرفم هایون سریع سرش به سمت من چرخید که نشان از تعجب خرکیش میداد .
ا.ت: چته خب؟(خنده)
هایون: عاشقش شدی؟
ا.ت: چی میگی؟نخیرم من وقتی بگم دوست تاآخرش فقط دوستیم خاک توسرت فقط پرسیدم به نظرت پسرخوبیه برای دوستی یا نه خاک برسر(خنده)
هایون: باشه بابا حالا نخور منو(خنده)
ا.ت: ایش(خنده)
مامان ا.ت: دختراااا بیاااین میزو بچینیننن شام حاظره(داد)
ا.ت: یس(یواش) اومدیمممم(داد)
هایون: اوه اوه بلندشو که مردم از گشنگی الان دیگه تلف میشم به خدا .
ا.ت: بریم.
ا.ت ویو: با هایون از تخت اومدیم پایین و به سمت آشپزخونه حرکت کردیم ......
تهیونگ ویو: ووییی خدایااا ا.ت چقدر بوی خوبی داره .
اصلا دلم میخواد فقط بخورم این بشرو(منحرف نشوید منحرفا😐😂)
مگه یک آدم چقدر میتونه کیوت و خوشگل و ناز و هات و جذاب باشه خدایا .
همین که کنارشم برام کافیه درسته که اون فقط منو به عنوان دوستش میبینه اما مهم اینه که من اون رو دوست دارم و با. تمام جون و دلم میخوامش .
داشتم از عشقم میگفتم برای خودم که یهو با صدایی که شنیدم ازترس نزدیک بود از تخت پرت بشم پایین .... خدایا خودت رحم کن ...... اون .......
من اومدم با پارت ۳۱😎
چخبر مبرا خوشگلا.
امتحاناتو چیکار کردین؟
۲۱.۲k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.