فیک : نشان خورشید پارت دوم فصل اول
ا،ت : اونا بچه هم داشتن ؟
آجوما : یه دختر شش ساله
ا،ت : دخترش الان کجاست آجوما ؟
آجوما :از اون روز دیگه دخترش رو کسی ندیده حالا چرا میپرسی ؟
ا،ت : هیچی کنجکاو شدم ممنونم ازتون اجوما
آجوما : دختر اون نقش روی دستت چیه ؟
ا،ت : این یه خال کوبی نشان خورشیده من خیلی سال که دنبال یه نفرم که این رو کف دستش داره اون پدرمه
آجوما : این نشان رو م....
آجوما انقدر آروم جمله آخرش رو تلفظ کرد که متوجه حرفش نشدی تصمیم گرفتی دوباره ازش سوال نپرسی
و اروم رفتی سمت پله ها تابری تو اتاقت حرف های آجوما تورو به فکر فرو برده بودچقدر این داستان برات آشنا بود
ا،ت : ولش کن دختر حواست به کارت خودت باشه
یک هفته بعد :
یونگی آماده شده بود واسه رفتن به یه سفر کاری به شدت ناراحت بودی چون با رفتن اون هیونگ به همه زور میگفت وقراربود بدبختی رو توی عمارت رواج بده
هیونگ : آقا میگم بیاد پایین پیشتون
یونگی : خودم تنها میرم پیشش
صدای پای یونگی رو به سمت اتاقت میومد میشنیدی خودت رو مرتب کردی و در رو باز کردی
یونگی: میدونم ازمن خوشت نمیاد ولی من دوستت دارم و نمیخوام آسیب ببینی میدونم هیونگ قرار روز های شما رو سیاه کنه
ا،ت : پس چرا میرید آقا ؟
یونگی : مراقب خودت باش دختر اگه اذیتت کرد کافیه
به الکس بگی دوباره کارت رو شروع کنی
ا،ت : آقای مین من از اینجا بدون ..
دیگه اجازه حرف زدن بهت نداد و سریع از اتاق رفت بیرون تو هنوز درگیر این بودی بفهمی چرا اون انقدر بهت محبت میکنه چه رازی پشت این همه ماجرا هست
ا،ت : ولش کن دختر وقتشه بريم سراغ بقیه کارها
وقتی اونها رفتن دیگه عمارت خلوت شده بود رفتی پایین سمت اتاق یونگی باید از راز این عمارت سر در میاوردی خیلی آروم رفتی داخل اتاق کسی اونجا نبود از هیچ چیز اونجا سر در نمیاوردی فقط چشمت خورد به عکسی که روی میز یونگی بود
ا،ت : مامان من تو این عکس چیکار میکنه
تو عکس مادرت یونگی همدیگر رو بغل گرفته بودن و باهم به یه نقطه اشاره میکردن این عکس چه معنی میتونست داشته باشه همه چیز برات تو ابهام بود که یکدفعه یکی دهنت روگرفت و چشمات بسته شد
پرش زمانی :
چند روزی بودی که تو اون اتاق زندانی بودی از بیرون فقط از نوری که داخل اتاقت میتابید خبر داشتی
نگهبان : چی میخوای از جونم دختر
ا،ت : به هیونگ بگو میخوام با الکس حرف بزنم
میدونستی اون نمیزاشت با الکس حرف بزنی ولی خب تصمیم گرفتی برا یک بارم که شده شانست رو امتحان
کنی و بهش بگی
نگهبان : اگه اجازه نده باید شلاق بخوری
ا،ت : تو بهش بگو با بقیه اش کار نداشته باش
در کمال ناباوری بعد از چند دقیقه الکس رو دیدی که در
اتاق رو باز کرد و اومد داخل
ا،ت : اینجوری بهش قول دادی ازم مراقبت کنی نه ؟ توهم رفتی قاطی آدمای این هیونگ عوضی ؟
الکس : تو که میدونی چرا میپرسی
ا،ت : نگهبان ردش کن بره
بعد از رفتن نگهبان حالا میتونستی با خیالی راحت با الکس حرف بزنی
ا،ت : یونگی کجاست ؟
الکس : بهش گفتیم بزار باهات بیام گفت تنها میرم شده
بازیچه دست سالجا گرفتش جوجه
ا،ت : سفر کاری نبود مگه ؟ سالجا گرفته یونگی رو
الکس : یه پوشش بوده با پای خودش رفته تو دام
ا،ت : الکس آزادم کن از سالجا پسش میگیرم
الکس: این چه درخواستیه دخترک گستاخ گم شو
با کمی نقش بازی کردن از اون اتاق رفت بیرون مطمئن بودی اون کمکت میکنه
بعد از گذشت چند ساعت هزاران نفر آدم مثل مور و ملخ ریختن داخل عمارت دنبال یک نفر اونم تو بودی
میا : ا،ت کجای این خراب شده است
هیونگ : شما با اجازه کی اومدید اینجا
با ضربه دستی پخش زمین شد و شروع کرد به گفتن جای تو به لیدر
آجوما : یه دختر شش ساله
ا،ت : دخترش الان کجاست آجوما ؟
آجوما :از اون روز دیگه دخترش رو کسی ندیده حالا چرا میپرسی ؟
ا،ت : هیچی کنجکاو شدم ممنونم ازتون اجوما
آجوما : دختر اون نقش روی دستت چیه ؟
ا،ت : این یه خال کوبی نشان خورشیده من خیلی سال که دنبال یه نفرم که این رو کف دستش داره اون پدرمه
آجوما : این نشان رو م....
آجوما انقدر آروم جمله آخرش رو تلفظ کرد که متوجه حرفش نشدی تصمیم گرفتی دوباره ازش سوال نپرسی
و اروم رفتی سمت پله ها تابری تو اتاقت حرف های آجوما تورو به فکر فرو برده بودچقدر این داستان برات آشنا بود
ا،ت : ولش کن دختر حواست به کارت خودت باشه
یک هفته بعد :
یونگی آماده شده بود واسه رفتن به یه سفر کاری به شدت ناراحت بودی چون با رفتن اون هیونگ به همه زور میگفت وقراربود بدبختی رو توی عمارت رواج بده
هیونگ : آقا میگم بیاد پایین پیشتون
یونگی : خودم تنها میرم پیشش
صدای پای یونگی رو به سمت اتاقت میومد میشنیدی خودت رو مرتب کردی و در رو باز کردی
یونگی: میدونم ازمن خوشت نمیاد ولی من دوستت دارم و نمیخوام آسیب ببینی میدونم هیونگ قرار روز های شما رو سیاه کنه
ا،ت : پس چرا میرید آقا ؟
یونگی : مراقب خودت باش دختر اگه اذیتت کرد کافیه
به الکس بگی دوباره کارت رو شروع کنی
ا،ت : آقای مین من از اینجا بدون ..
دیگه اجازه حرف زدن بهت نداد و سریع از اتاق رفت بیرون تو هنوز درگیر این بودی بفهمی چرا اون انقدر بهت محبت میکنه چه رازی پشت این همه ماجرا هست
ا،ت : ولش کن دختر وقتشه بريم سراغ بقیه کارها
وقتی اونها رفتن دیگه عمارت خلوت شده بود رفتی پایین سمت اتاق یونگی باید از راز این عمارت سر در میاوردی خیلی آروم رفتی داخل اتاق کسی اونجا نبود از هیچ چیز اونجا سر در نمیاوردی فقط چشمت خورد به عکسی که روی میز یونگی بود
ا،ت : مامان من تو این عکس چیکار میکنه
تو عکس مادرت یونگی همدیگر رو بغل گرفته بودن و باهم به یه نقطه اشاره میکردن این عکس چه معنی میتونست داشته باشه همه چیز برات تو ابهام بود که یکدفعه یکی دهنت روگرفت و چشمات بسته شد
پرش زمانی :
چند روزی بودی که تو اون اتاق زندانی بودی از بیرون فقط از نوری که داخل اتاقت میتابید خبر داشتی
نگهبان : چی میخوای از جونم دختر
ا،ت : به هیونگ بگو میخوام با الکس حرف بزنم
میدونستی اون نمیزاشت با الکس حرف بزنی ولی خب تصمیم گرفتی برا یک بارم که شده شانست رو امتحان
کنی و بهش بگی
نگهبان : اگه اجازه نده باید شلاق بخوری
ا،ت : تو بهش بگو با بقیه اش کار نداشته باش
در کمال ناباوری بعد از چند دقیقه الکس رو دیدی که در
اتاق رو باز کرد و اومد داخل
ا،ت : اینجوری بهش قول دادی ازم مراقبت کنی نه ؟ توهم رفتی قاطی آدمای این هیونگ عوضی ؟
الکس : تو که میدونی چرا میپرسی
ا،ت : نگهبان ردش کن بره
بعد از رفتن نگهبان حالا میتونستی با خیالی راحت با الکس حرف بزنی
ا،ت : یونگی کجاست ؟
الکس : بهش گفتیم بزار باهات بیام گفت تنها میرم شده
بازیچه دست سالجا گرفتش جوجه
ا،ت : سفر کاری نبود مگه ؟ سالجا گرفته یونگی رو
الکس : یه پوشش بوده با پای خودش رفته تو دام
ا،ت : الکس آزادم کن از سالجا پسش میگیرم
الکس: این چه درخواستیه دخترک گستاخ گم شو
با کمی نقش بازی کردن از اون اتاق رفت بیرون مطمئن بودی اون کمکت میکنه
بعد از گذشت چند ساعت هزاران نفر آدم مثل مور و ملخ ریختن داخل عمارت دنبال یک نفر اونم تو بودی
میا : ا،ت کجای این خراب شده است
هیونگ : شما با اجازه کی اومدید اینجا
با ضربه دستی پخش زمین شد و شروع کرد به گفتن جای تو به لیدر
۱۳.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.