p24من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 24
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------------
(در خوابگاه بنگتن)
(جیمین)
-هیونگ ناهار چی داریم؟
در حالی ک وارد اشپز خونه شدم و پس کلمو میخاروندم از جین پرسیدم
جین(با ملاقه):کوفت دارم ...میخوای
-هیونگ جدی میگم....میخوام برای یونگی هیونگ غذا ببرم ..چی هست غذا؟
جین; اسم اون احمقو جلوی من نیار....ادمی ک باید غذا بخوره کوفت هم بزاری جلوش میخوره....یعنی چی الان همینجوری خودشو توی اتاق جبس کرده؟ ...اینجوری حالش بهتر میشه ؟؟اینطوری داره دستی دستی خودشو ب کشتن میده ....بیا همین کوفتی ک درست کردمو بهش بده بخوره یا من دیگه هیچی درست نمیکنم تمام...
ی لیوان از توی کابینت برداشتم و برگشتم سمت جین...خود جین هم ب شدت نگران یونگی بود و این رفتارش فقط ب خاطر نگرانیش بود....اون بیشتر از هرکسی با لجبازی و شکنندگی یونگی اشنا بود ولی هیچکس نمیدونستم ک چی میتونه حالش رو خوب کنه....وقتی تنها دلیلش رو از دست داده بود ..
نامجون همونطور ک ظرفای کثیف رو میزاشت توی ظرفشویی گفت
نام;شاید اینجوری حالش بهتر شه ...جین تو که جاش نیستی تا بفهمی چی میکشه ....
جین;دو هفته شده نامجون دوهفته .....میفهمی اینجوری داره خودشو نابود میکنه ... سوا همچین چیزی میخواست؟
با اومدن اسم سوا هممون سکوت کردیم....نامجون ب جین علامت داد تا صداشو بیاره پایین ک یونگی نشنوه ....جبن هم پوفی کشید و تویه کاسه غذای یونگی رو ریخت و داد دست من ...
با چشمایی ک رنگ نگرانی ب خودشون گرفته بودن بهم نگاه کرد
جین;جیمین ....یونگی با تو از همه راحت تره....نزار بلایی سر خودش بیاره ....ی کاری کن ..چمدونم ببرش بیرون ی هوایی بخوره ...میدونی ک سابقه اشو داره ...مواظبش باش
اروم سرمو تکون دادم
اروم دستشو گذاشت روی شونه ام ...
جبن;میدونم از پسش بر میای
ی لیوان اب براش ریختم و گذاشتمش توی سینی و رفتم سمت اتاق یونگی
از وقتی ک خبر مرگ سوا رو بهش داده بودن...خودش رو توی اتاق حبس کرده بود...وقتی بهش خبر دادن هنوز توی بیمارستان بود و ی شوک دیگه کامل بود تا دوباره برای چند روز بستری بشه ...وضعش اصلا خوب نبود ...فقط برای بردن الکل از اتاق میومد بیرون و حتی جین هم دیگه از پسش بر نمیومد ....جین راست میگه ...اگ همینجوری پیش بره خودشو نابود میکنه.....اروم در اتاقشو زدم
-هیونگ؟
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------------
(در خوابگاه بنگتن)
(جیمین)
-هیونگ ناهار چی داریم؟
در حالی ک وارد اشپز خونه شدم و پس کلمو میخاروندم از جین پرسیدم
جین(با ملاقه):کوفت دارم ...میخوای
-هیونگ جدی میگم....میخوام برای یونگی هیونگ غذا ببرم ..چی هست غذا؟
جین; اسم اون احمقو جلوی من نیار....ادمی ک باید غذا بخوره کوفت هم بزاری جلوش میخوره....یعنی چی الان همینجوری خودشو توی اتاق جبس کرده؟ ...اینجوری حالش بهتر میشه ؟؟اینطوری داره دستی دستی خودشو ب کشتن میده ....بیا همین کوفتی ک درست کردمو بهش بده بخوره یا من دیگه هیچی درست نمیکنم تمام...
ی لیوان از توی کابینت برداشتم و برگشتم سمت جین...خود جین هم ب شدت نگران یونگی بود و این رفتارش فقط ب خاطر نگرانیش بود....اون بیشتر از هرکسی با لجبازی و شکنندگی یونگی اشنا بود ولی هیچکس نمیدونستم ک چی میتونه حالش رو خوب کنه....وقتی تنها دلیلش رو از دست داده بود ..
نامجون همونطور ک ظرفای کثیف رو میزاشت توی ظرفشویی گفت
نام;شاید اینجوری حالش بهتر شه ...جین تو که جاش نیستی تا بفهمی چی میکشه ....
جین;دو هفته شده نامجون دوهفته .....میفهمی اینجوری داره خودشو نابود میکنه ... سوا همچین چیزی میخواست؟
با اومدن اسم سوا هممون سکوت کردیم....نامجون ب جین علامت داد تا صداشو بیاره پایین ک یونگی نشنوه ....جبن هم پوفی کشید و تویه کاسه غذای یونگی رو ریخت و داد دست من ...
با چشمایی ک رنگ نگرانی ب خودشون گرفته بودن بهم نگاه کرد
جین;جیمین ....یونگی با تو از همه راحت تره....نزار بلایی سر خودش بیاره ....ی کاری کن ..چمدونم ببرش بیرون ی هوایی بخوره ...میدونی ک سابقه اشو داره ...مواظبش باش
اروم سرمو تکون دادم
اروم دستشو گذاشت روی شونه ام ...
جبن;میدونم از پسش بر میای
ی لیوان اب براش ریختم و گذاشتمش توی سینی و رفتم سمت اتاق یونگی
از وقتی ک خبر مرگ سوا رو بهش داده بودن...خودش رو توی اتاق حبس کرده بود...وقتی بهش خبر دادن هنوز توی بیمارستان بود و ی شوک دیگه کامل بود تا دوباره برای چند روز بستری بشه ...وضعش اصلا خوب نبود ...فقط برای بردن الکل از اتاق میومد بیرون و حتی جین هم دیگه از پسش بر نمیومد ....جین راست میگه ...اگ همینجوری پیش بره خودشو نابود میکنه.....اروم در اتاقشو زدم
-هیونگ؟
۱۱.۲k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.