p18
p18
غزل-وقتی اون روز تصمیم گرفتم برای همیشه برم فهمیدم فرهاد سرطان داره هرچقدم پدرخوبی برام نبوده باشه بازم بابام بود میخواستم بهت بگم تا باهم بریم آلمان تا فقطببینمش
اما نفس گفت فرهاد بهونه های همیشگیش و آورده و گفته نمیخواد تورو ببین
ازهمون اولم سر ازدواج ما راضی نبود
خودت میدونی دیگه
حامی-اهان توعم قید من و بچه ی یسالت زدی و رفتی
مرسی داستان قشنگی بود
غزل-صبر کن
میدونستم توعم دلخوشی ازش نداری قرار بود فقط برای یمدت کواهی برم و بیام براهمین بهت نگفتم
وقتی رفتم و رسیده بعد از یه ماه فرهاد مرد
بعدازاون نتونستم برگردم انگار عضوی از بدنم تو اونجا موند بود
حامی-بعد 10سال هر روز رفتی سرخاک وداستانای مزخرف بس کن غزل بااین کارا نمیتونی پناه و ببینی
غزل-نه بعداز چند جلسه تراپی اوکی بودم و خواستم برگردم
ولی کلی از طلبکارای فرهاد اومدن و مجبور شدم برم زندان
یعنی اونا من و گرفتن چون وارثش بودم و مجبور بودم بدهی و بدم
من تواین چندسال به هر اب و اتیشی زدم تا فقط بتونم بیام
تااینکه فس هی خیریو پیدا کرد و آزادم کردن
حامی-خوب براچی به نفس نگفتی چیزی بهم بگه
ها؟
چرادقیقا چرا
غزل-خسته شده بودم
خس میکردم زندگیم و خوب نیست
حسم و نسبت به توهمچی ازدس داده بودم
میفهمی؟
حامی-من برات چی کم گگذاشته بودم غزل
غزل من (بابغض)
خوب بهم میگفتی من جنازه برای دخترت اوردم گفتم این مادرته
هنوز باهاش نمیتونم برم بالا سنگ قبر مادرش
اون بچه فکرمیکنه
تو زیر خروار ها خاکی
غزل حست و ازدست بودی میگفتی بهم اینهمه کاربراچی خوب
حداقل به دخترم ازالکی از مامانش قهرمان نمیساختم
غزل تومیفهمی داری چیمیگی؟
غزل-وقتی اون روز تصمیم گرفتم برای همیشه برم فهمیدم فرهاد سرطان داره هرچقدم پدرخوبی برام نبوده باشه بازم بابام بود میخواستم بهت بگم تا باهم بریم آلمان تا فقطببینمش
اما نفس گفت فرهاد بهونه های همیشگیش و آورده و گفته نمیخواد تورو ببین
ازهمون اولم سر ازدواج ما راضی نبود
خودت میدونی دیگه
حامی-اهان توعم قید من و بچه ی یسالت زدی و رفتی
مرسی داستان قشنگی بود
غزل-صبر کن
میدونستم توعم دلخوشی ازش نداری قرار بود فقط برای یمدت کواهی برم و بیام براهمین بهت نگفتم
وقتی رفتم و رسیده بعد از یه ماه فرهاد مرد
بعدازاون نتونستم برگردم انگار عضوی از بدنم تو اونجا موند بود
حامی-بعد 10سال هر روز رفتی سرخاک وداستانای مزخرف بس کن غزل بااین کارا نمیتونی پناه و ببینی
غزل-نه بعداز چند جلسه تراپی اوکی بودم و خواستم برگردم
ولی کلی از طلبکارای فرهاد اومدن و مجبور شدم برم زندان
یعنی اونا من و گرفتن چون وارثش بودم و مجبور بودم بدهی و بدم
من تواین چندسال به هر اب و اتیشی زدم تا فقط بتونم بیام
تااینکه فس هی خیریو پیدا کرد و آزادم کردن
حامی-خوب براچی به نفس نگفتی چیزی بهم بگه
ها؟
چرادقیقا چرا
غزل-خسته شده بودم
خس میکردم زندگیم و خوب نیست
حسم و نسبت به توهمچی ازدس داده بودم
میفهمی؟
حامی-من برات چی کم گگذاشته بودم غزل
غزل من (بابغض)
خوب بهم میگفتی من جنازه برای دخترت اوردم گفتم این مادرته
هنوز باهاش نمیتونم برم بالا سنگ قبر مادرش
اون بچه فکرمیکنه
تو زیر خروار ها خاکی
غزل حست و ازدست بودی میگفتی بهم اینهمه کاربراچی خوب
حداقل به دخترم ازالکی از مامانش قهرمان نمیساختم
غزل تومیفهمی داری چیمیگی؟
۴۲۹
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.