رمان ارباب من پارت: ۹۲
آخرین قاشق غذام رو که خوردم، رو به اکرم خانم گفتم:
_ مرسی، واقعا خوشمزه شده بود
_ نوش جونت
لبخندی زدم و از سرجام پاشدم که بهراد با لحن جدی گفت:
_ بشین سرجات
_ غذام تموم شد
_ همه با هم از سر میز پامیشیم
با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اکرم خانم سرفه ای کرد و با اشاره چشم و ابرو گفت که بحث نکنم و بشینم و منم همینکار رو کردم.
یه چند دقیقه ای که گذشت و غذای همه تموم شد، گفت:
_ خب هرکس بره سرکارش
همه از سرجاشون پاشدن و منم پاشدم که سریع گفت:
_ تو بشین کارت دارم
پوفی کشیدم و با اکراه سرجام نشستم تا ببینم دردش چیه!
منتظر موند تا خدمتکارها میز رو جمع کنن و برن و بعد رو به من گفت:
_ پسفردا عید نوروزه و خواهر من دوم عید از خارج کشور میاد
_ مگه خواهر داری؟
_ پس به نظرت چرا وقتی اونجوری حرف میزدی عصبی میشدم؟
قانع شدم و چیزی نگفتم چون هروقت دعوامون میشد و بهم توهین میکرد و منم به خواهرش توهین میکردم، بدجور عصبی میشد.
_ یه خواهر دارم که با فرهاد میشن دوقلو
_ آهان
_ داشتم میگفتم که قراره بیاد اینجا
_ خب؟
یکم بهم نزدیک تر شد و با لحن تهدیدی گفت:
_ اون نباید بفهمه که من تورو به اجبار آوردم اینجا و باید فکر کنه که تو به خواست خودت اومدی و ما همدیگه رو دوست داریم!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
_ من مجبور به تظاهر نیستم
_ هستی
_ چرا باید اینکار رو کنم؟
_ چون نمیخوام خواهرم بفهمه
_ چرا؟ بذار خواهرت بدونه چه داداشی داره!
پوزخندی زد و گفت:
_ تصمیمش با خودته، دوتا راه داری که میتونی یکیش رو انتخاب کنی
_ این اولیش بود، دومیش چیه؟
_ راه حل دومی برای من دردسر کمتری داره!
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_ چی هست؟
_ میتونی تمام مدتی که خواهرم اینجاست تو اتاق طبقه ی آخر بمونی و حتی یه لحظه هم ازش خارج نشی!
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ خوشمزه
_ کاملا جدی بودم!
_ مرسی، واقعا خوشمزه شده بود
_ نوش جونت
لبخندی زدم و از سرجام پاشدم که بهراد با لحن جدی گفت:
_ بشین سرجات
_ غذام تموم شد
_ همه با هم از سر میز پامیشیم
با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اکرم خانم سرفه ای کرد و با اشاره چشم و ابرو گفت که بحث نکنم و بشینم و منم همینکار رو کردم.
یه چند دقیقه ای که گذشت و غذای همه تموم شد، گفت:
_ خب هرکس بره سرکارش
همه از سرجاشون پاشدن و منم پاشدم که سریع گفت:
_ تو بشین کارت دارم
پوفی کشیدم و با اکراه سرجام نشستم تا ببینم دردش چیه!
منتظر موند تا خدمتکارها میز رو جمع کنن و برن و بعد رو به من گفت:
_ پسفردا عید نوروزه و خواهر من دوم عید از خارج کشور میاد
_ مگه خواهر داری؟
_ پس به نظرت چرا وقتی اونجوری حرف میزدی عصبی میشدم؟
قانع شدم و چیزی نگفتم چون هروقت دعوامون میشد و بهم توهین میکرد و منم به خواهرش توهین میکردم، بدجور عصبی میشد.
_ یه خواهر دارم که با فرهاد میشن دوقلو
_ آهان
_ داشتم میگفتم که قراره بیاد اینجا
_ خب؟
یکم بهم نزدیک تر شد و با لحن تهدیدی گفت:
_ اون نباید بفهمه که من تورو به اجبار آوردم اینجا و باید فکر کنه که تو به خواست خودت اومدی و ما همدیگه رو دوست داریم!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
_ من مجبور به تظاهر نیستم
_ هستی
_ چرا باید اینکار رو کنم؟
_ چون نمیخوام خواهرم بفهمه
_ چرا؟ بذار خواهرت بدونه چه داداشی داره!
پوزخندی زد و گفت:
_ تصمیمش با خودته، دوتا راه داری که میتونی یکیش رو انتخاب کنی
_ این اولیش بود، دومیش چیه؟
_ راه حل دومی برای من دردسر کمتری داره!
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_ چی هست؟
_ میتونی تمام مدتی که خواهرم اینجاست تو اتاق طبقه ی آخر بمونی و حتی یه لحظه هم ازش خارج نشی!
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ خوشمزه
_ کاملا جدی بودم!
۱۲.۸k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.