دَدی پارت ۲ قسمت ۷ بچه ها میدونم ۵شنبه نیس بخاطر درسا
-اوه من خودمو معرفی نکردم جونگجو ام از اشناییت خوشحالم
مینی مضطرب دست جونگجو رو گرفت و خودشو معرفی کرد
منم کیم مینی هستم
مینی؟چه اسم قشنگی..
و باهم دوست شدن..
در طول روز جونگجو راجب مدرسه و چیزایی که در مدرسه اتفاق میوفته برای مینی تعریف میکرد
این روز به خوبی برای مینی گذشت و به زودی کلاس آخر هم شروع میشد و بعدش رانندش میومد دنبالش و برمیگشت به خونه هنوزم براش شیرین و رویایی بود که باباش اون رو رسونده بود و گونش بوسیده بود با فکر بهش لبخند زد..
بلاخره زنگ آخر هم خورد و مینی شروع به بیرون آوردن وسایلاش کرد
-من میرم دستشویی زود میام
جونگجو قبل رفتن گفت و مینی سرشو به نشونه باشه تکون داد همون جور که مشغول بیرون آوردن وسایلاش بود با صدای قدمهای یه نفرو که بهش نزدیک میشد شنید
-هی...
سرش رو بالا آورد وپسری رو دید که توی سالن رقص بود نکنه اون رو دیده بود؟و برای سرزنش اومده بود؟
تقریبا توجه کل کلاس به اون دونفر بود مینی حس ترس و بدی بهش دست میداد..
-ب..با منی؟
-اره..بلندشو دنبالم بیا کارت دارم..
صدای همهمه بیشتر شد پسره باهاش چیکار داشت؟ از جاش بلند شد و کتابشو روی میز رها کرد یا بهتر بود به کیفش برمیگردوند تا کسی دست نزنه از اینکه بقیه بدون اجازه به وسایلش دست بزنند متنفر بود.
خواست دوباره کتاباشو تو کیف بزاره که مچ دست ظریفش توسط اون پسر گرفته شد.
-زود باش وقت ندارم.
و اون رو کشون کشون دنبال خودش میبرد به بیرون کلاس..مینی هیچ ایده ای نداشت چرا مقاومت نمیکرد؟ خب شاید چون ضعیف بود و لحن اون پسر زیادی خشک و دیوونه کننده بود.ولی اصلا چرا با اون کار داشت؟چیکار داشت؟
همهمه همکلاسی هاش و کسایی که اونا رو میدین بدتر...ولی یه چیز رو میون اون همه سرو صدا فهمیده بود.اسم پسری که داشت اون رو با خودش میبرد
"پارک جیمین"بود.. هنوز نمیدونست ازش بزرگتره یا کوچیکتر؟ولی بد اونرو ترسونده بود..
جیمین مینی رو به پشت بوم برد و بلاخره ولش کرد..درحالی که هوای آزاد به صورتشون میخورد مینی از ترس به نرده های پشت بوم چنگ می انداخت.
جیمین جدی بهش خیره شد و در کشمکش بود تا چیزی بگه..
چی..چیه..چیزی میخوای؟
+باید یه چیزی رو بهت بگم..
و قدمی به مینی نزدیکتر شد و فاصلشون رو به کمترین حر ممکن رسوند.
نکنه میخواست کتکش بزنه یا...؟
من...من از تو...صدای ملایم و شیرین جیمین توی گوش مینی اکو میشد...
از اون چی؟
نکنه مثل دراما ها قرار بود اون جمله همیشگی رو بگه؟همون پنج کلمه جادویی که مینی همیشه آرزو داشت یک رو از کسی بشنوه
"من از تو خوشم میاد"پنج کلمه ای که مینی راجبش فکر میکرد.
ولی خدایا اون فقط سیزده سالشه و جیمین هم به نظر کمی ازش بزرگتر بود.
اونا حتی همو نمیشناختن و حتی بچه بودن پس اصلا چرا باید همچین جمله ای رو از اون پسر بشنوه؟ یعنی همون جمله رو قرار بود بگه؟
مینی مضطرب دست جونگجو رو گرفت و خودشو معرفی کرد
منم کیم مینی هستم
مینی؟چه اسم قشنگی..
و باهم دوست شدن..
در طول روز جونگجو راجب مدرسه و چیزایی که در مدرسه اتفاق میوفته برای مینی تعریف میکرد
این روز به خوبی برای مینی گذشت و به زودی کلاس آخر هم شروع میشد و بعدش رانندش میومد دنبالش و برمیگشت به خونه هنوزم براش شیرین و رویایی بود که باباش اون رو رسونده بود و گونش بوسیده بود با فکر بهش لبخند زد..
بلاخره زنگ آخر هم خورد و مینی شروع به بیرون آوردن وسایلاش کرد
-من میرم دستشویی زود میام
جونگجو قبل رفتن گفت و مینی سرشو به نشونه باشه تکون داد همون جور که مشغول بیرون آوردن وسایلاش بود با صدای قدمهای یه نفرو که بهش نزدیک میشد شنید
-هی...
سرش رو بالا آورد وپسری رو دید که توی سالن رقص بود نکنه اون رو دیده بود؟و برای سرزنش اومده بود؟
تقریبا توجه کل کلاس به اون دونفر بود مینی حس ترس و بدی بهش دست میداد..
-ب..با منی؟
-اره..بلندشو دنبالم بیا کارت دارم..
صدای همهمه بیشتر شد پسره باهاش چیکار داشت؟ از جاش بلند شد و کتابشو روی میز رها کرد یا بهتر بود به کیفش برمیگردوند تا کسی دست نزنه از اینکه بقیه بدون اجازه به وسایلش دست بزنند متنفر بود.
خواست دوباره کتاباشو تو کیف بزاره که مچ دست ظریفش توسط اون پسر گرفته شد.
-زود باش وقت ندارم.
و اون رو کشون کشون دنبال خودش میبرد به بیرون کلاس..مینی هیچ ایده ای نداشت چرا مقاومت نمیکرد؟ خب شاید چون ضعیف بود و لحن اون پسر زیادی خشک و دیوونه کننده بود.ولی اصلا چرا با اون کار داشت؟چیکار داشت؟
همهمه همکلاسی هاش و کسایی که اونا رو میدین بدتر...ولی یه چیز رو میون اون همه سرو صدا فهمیده بود.اسم پسری که داشت اون رو با خودش میبرد
"پارک جیمین"بود.. هنوز نمیدونست ازش بزرگتره یا کوچیکتر؟ولی بد اونرو ترسونده بود..
جیمین مینی رو به پشت بوم برد و بلاخره ولش کرد..درحالی که هوای آزاد به صورتشون میخورد مینی از ترس به نرده های پشت بوم چنگ می انداخت.
جیمین جدی بهش خیره شد و در کشمکش بود تا چیزی بگه..
چی..چیه..چیزی میخوای؟
+باید یه چیزی رو بهت بگم..
و قدمی به مینی نزدیکتر شد و فاصلشون رو به کمترین حر ممکن رسوند.
نکنه میخواست کتکش بزنه یا...؟
من...من از تو...صدای ملایم و شیرین جیمین توی گوش مینی اکو میشد...
از اون چی؟
نکنه مثل دراما ها قرار بود اون جمله همیشگی رو بگه؟همون پنج کلمه جادویی که مینی همیشه آرزو داشت یک رو از کسی بشنوه
"من از تو خوشم میاد"پنج کلمه ای که مینی راجبش فکر میکرد.
ولی خدایا اون فقط سیزده سالشه و جیمین هم به نظر کمی ازش بزرگتر بود.
اونا حتی همو نمیشناختن و حتی بچه بودن پس اصلا چرا باید همچین جمله ای رو از اون پسر بشنوه؟ یعنی همون جمله رو قرار بود بگه؟
۱۵.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.