رمان Black & White پارت 47
تو ماشین بودیم که هنوز نیم ساعت گذشته بود نرسیده بودیم بعد منم گفتم کی میرسیم که یکی از بادیگارد ها گفتن هنوز خیلی راه هس سرم رو تکون دادم بعد به سانا نگاه کردم دیدم بی حس مثل افسرده ها نشسته به پنجره نگاه میکنه گفتم هوی کجایی دستم رو جلوش تکون دادم گفت ها هیچی گفتم به چی فک میکنی گفت هیچی بیخیال شدم منم سرم رو گذاشتم پنجره و خوابیدم از زبان سانا نمیدونم چرا ناراحت بودم که ازشون دور میشم ولی دلم خیلی به تهیونگ تنگ شده بود به یونا هم نگفته بودم یه جوری بودم بیخیال شدم که یهو بادیگارد دوتا گوشی جلوم اورد گفت اینا گوشیهاتون هس گرفتم گفتم ممنون مال یونا رو گذاشتم کنارش صندلی مال خودمم چون حوصلم سر رفته بود یونا هم خوابیده بود با گوشی ور میرفتم مشغول گوشی بودم که یهو ماشین وایساد گفت رسیدیم خوشحال شدم زود یونا رو بیدار کردم از زبان یونا بیدار شدم که رسیده بودیم با خوشحالی از ماشین پیاده شدم بعد سانا گفت گوشیتو بگیر گرفتم زود رفتم در رو زدم از زبان جونگ کوک در زده شد زود رفتم در رو باز کنم با دیدن یونا و سانا از سر ذوق جیغ کشیدم بعد پریدم بغلشون از زبان جونگ کوک خیلی دلم براتون تنگ شده لو با صدای جیغ کوک جیمین هم اومد زود پرید بغلمون بعد رفتیم تو از زبان شوگا خیلی ناراحت بودم که رفتن بعد به تهیونگ گفتم میرم بیرون و در اومدم رفتم جلو در خونه یونا بعد کمی دیدم رسیدن که یونا از خوشحالی از ماشین زود پرید بعد وقتی در رو زدن که دیدم یکیشون رو بغل کرد همون دیگه میخواستم اونو بکشم بعد هم دیگه میخندیدن که رفتن تو از زبان یونا رفتم خونه خیلی دلم به خونه تنگ شده بود بعد جیمبن گفت کجا بودین که میخواست سانا جریان رو بگه گفتم سانا سانا زود بیا اتاق کار دارم...
۳۳.۱k
۲۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.