زندگی مافیایی پارت ۲
مرد اولی : خانم اگه تا فردا اینجارو خالی نکنید با یچیز دیگه طرفید....
( بعد از دیدم دارن از مغازه میان بیرون زودی رفتم کوچه بغلی قایم شدن و رفتن تا برم مغازه...)
نزدیک مغازه شدم و وارد شدم دیدم مامانم گریه میکنه...
ا/ت : مامان چی شده؟؟
م.ا/ت : هیچی دخترم داشتم پیاز خورد میکردم گریه نمیکنم
ا/ت : مامان مطمعنی؟؟
م.ا/ت : اره دخترم نگران نباش راستی خسته نباشی، مدرسه چطور بود؟؟
ا/ت : عامم... بدک نبود... مامان راستی من باید برم یجایی زود بیام
م.ا/ت : کجا عزیزم؟
ا/ت : میرم از دوستم کتاب بگیرم
م.ا/ت : باشه دیر نکنیا
( باشه رو گفتم و رفتم از مغازه بیرون و از اینکه به مامانم دروغ گفتم اصلا پشیمون نیستمم چون بحث کایو بود... اخه چرا امروز مدرسه نیومده حداقل تا الان باید بهم زنگ میزد... تو راه بودم که رسیدم خونه کایو اینا دیدم... جلو در نوشته خانه فروشی.... وقتی اینو دیدم شوک وارد شد... یعنی چی... مگه میشه... کایو... کایو.... به خودم اومدم و زود گوشی رو از جیبم در اوردم و بهش تند تند زنگ زدم... دیدم برنمیداره... نشستم روی پله ها... حس ناامیدی بهم دست داد... یهو به گوشیم مسیج اومد.... گوشیمو باز کردم دیدم)
شماره ناشناس : ا/ت من.... نمیدونم چی بگم... واقعا مجبور بودم بخاطر خودت بخاطر خودم برم... متاسفم... من نمیتونم دیگه کنارت باشم میدونم خیلی سخته برات میدونم اذیتت کردم نتونستم با خدافظی برم.... ولی مجبور بودم... ما مهاجرت کردیم به برزیل دیگه نیستم... یعنی دیگه از زندگیت کلا رفتم معذرت میخوام... خیلی دوست دارم ، خدافظ از طرف کایو...
ا/ت : چی... چی... یعنی چی مهاجرت کردم... ( برداشتم به همون شماره ای که بهم پیام داده بود زنگ زدم )
مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
ا/ت : نه... نه... نمیشه.... تو نمیتونی منو تنها بزاری لعنتی.... ( گریه )...خدای من... بعد یه تایم دیدم گوشیم داره زنگ میزنه ( مامانم*) زود به خودم اومدم و صدامو صاف کردم و گوشی رو برداشتم...
م.ا/ت : ا/ت عزیزم کجایی؟؟؟
ا/ت : مامان... مامان چیز دوستم خونه نبود بخاطر همین دارم میام
م.ا/ت : باشه عزیزم... فعلا
(بلند شدم با کلی ناراحتی و دل شکنی رفتم سمت خونه و رسیدم... شامو با مامانم خوردم و رفتم تو اتاق)
پایان پارت ۲
( بعد از دیدم دارن از مغازه میان بیرون زودی رفتم کوچه بغلی قایم شدن و رفتن تا برم مغازه...)
نزدیک مغازه شدم و وارد شدم دیدم مامانم گریه میکنه...
ا/ت : مامان چی شده؟؟
م.ا/ت : هیچی دخترم داشتم پیاز خورد میکردم گریه نمیکنم
ا/ت : مامان مطمعنی؟؟
م.ا/ت : اره دخترم نگران نباش راستی خسته نباشی، مدرسه چطور بود؟؟
ا/ت : عامم... بدک نبود... مامان راستی من باید برم یجایی زود بیام
م.ا/ت : کجا عزیزم؟
ا/ت : میرم از دوستم کتاب بگیرم
م.ا/ت : باشه دیر نکنیا
( باشه رو گفتم و رفتم از مغازه بیرون و از اینکه به مامانم دروغ گفتم اصلا پشیمون نیستمم چون بحث کایو بود... اخه چرا امروز مدرسه نیومده حداقل تا الان باید بهم زنگ میزد... تو راه بودم که رسیدم خونه کایو اینا دیدم... جلو در نوشته خانه فروشی.... وقتی اینو دیدم شوک وارد شد... یعنی چی... مگه میشه... کایو... کایو.... به خودم اومدم و زود گوشی رو از جیبم در اوردم و بهش تند تند زنگ زدم... دیدم برنمیداره... نشستم روی پله ها... حس ناامیدی بهم دست داد... یهو به گوشیم مسیج اومد.... گوشیمو باز کردم دیدم)
شماره ناشناس : ا/ت من.... نمیدونم چی بگم... واقعا مجبور بودم بخاطر خودت بخاطر خودم برم... متاسفم... من نمیتونم دیگه کنارت باشم میدونم خیلی سخته برات میدونم اذیتت کردم نتونستم با خدافظی برم.... ولی مجبور بودم... ما مهاجرت کردیم به برزیل دیگه نیستم... یعنی دیگه از زندگیت کلا رفتم معذرت میخوام... خیلی دوست دارم ، خدافظ از طرف کایو...
ا/ت : چی... چی... یعنی چی مهاجرت کردم... ( برداشتم به همون شماره ای که بهم پیام داده بود زنگ زدم )
مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
ا/ت : نه... نه... نمیشه.... تو نمیتونی منو تنها بزاری لعنتی.... ( گریه )...خدای من... بعد یه تایم دیدم گوشیم داره زنگ میزنه ( مامانم*) زود به خودم اومدم و صدامو صاف کردم و گوشی رو برداشتم...
م.ا/ت : ا/ت عزیزم کجایی؟؟؟
ا/ت : مامان... مامان چیز دوستم خونه نبود بخاطر همین دارم میام
م.ا/ت : باشه عزیزم... فعلا
(بلند شدم با کلی ناراحتی و دل شکنی رفتم سمت خونه و رسیدم... شامو با مامانم خوردم و رفتم تو اتاق)
پایان پارت ۲
۱۰.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.