.
پارت ۷
مین هی از لحن یانگ میانگ عصبانی شده بود بدون هیچ حرفی آن محل را ترک کرد.
این سوک : ارباب جوان خودم براشون میدارم.
یانگ میانگ: نه لازم نیست در هر صورت تو که نمیتونی برداری.
این سوک :اما....
یانگ میانگ: اما و اگر نداره تو برو تو.
(این سوک توی دلش گفت:اخ جونی اخ جون اخ جون 😂😂) خب شوخی بود.
.
کل روز ندیمه ها مشغول مرتب کردن وسایل خانواده تاجر لی و پخت و پز بودن و حتی وقت سر خاراندن هم نداشتن.
شب این سوک با بدنی خسته به اتاق ندیمه ها رفت و بر خلاف شب های دیگر قبل از فکر کردن به مشکلات و سختی های زندگیش و گذشته ی تلخش به خواب رفت.
.
.
صبح روز بعد...
این سوک که کل هفته گذشته را درگیر آماده کردن عمارت برای آمدن تاجر لی بود، نتوانسته بود از عمارت خارج شود و دنبال کار جدید برود.
بالاخره امروز سرش خلوت شده بود و میتوانست عمارت را برای چند ساعتی ترک کند.
او پس از کسب اجازه از بانو جانگ از عمارت خارج شد.
این سوک قبلا با صاحب مهمانسرایی در مرکز شهر صحبت کرده بود و احتمال میداد که بانو چویی (صاحب مهمانسرا) او را استخدام کند.
به مهمانسرا رسید...
... سلام کسی اینجا نیست.
یک خانم مسن بیرون اومد و گفت: سلام دختر جوان با کی کار داری؟
این سوک: من چند وقت پیش برای کار به اینجا اومدم و با بانو چویی صحبت کردم.
خانم مسن گفت: اهااا گفتم بهت نمیخوره بتونی پول این مهمانسرا رو داشته باشی و اینجا اقامت کنی.
و بعد خنده رو مخی کرد.
این سوک که به این نوع برخورد ها عادت کرده بود اهمیتی نداد.
وگفت: لطفا منو ببرین پیش بانو چویی.
خانم مسن به سمت اتاق بانو حرکت کرد و این سوک هم پشت سرش به راه افتاد.
این سوک
احترام گذاشت و گفت سلام.
بانو چویی: سلام دختر جوان کاری داشتی.
اها راستی تو همون دختری هستی که چند هفته پیش......
اممم خب یادم اومد.
این سوک سری تکون داد .
بانو چویی: خب از همین الان میتونی شروع به کار کنی.
خانم دایون برات قوانین اینجارو تو ضیح میده فعلا برو بیرون کار دارم.
این سوک احترام گذاشت و رفت بیرون.
خانم دایون اومد جای این سوک و همه قوانین را تو ضیح داد و گفت: خب بیا برو کنار بقیه و وایسا شروع به کار کن.
این سوک با اینکه این چند روز را خیلی خسته بود ولی بازم شروع به کار کردن کرد و بی وقفه تا شب را کار کرد.
.
.
شب بود این سوک خیلی سریع برگشت به عمارت تادر کار های انجا هم کمک بکند.( البته چون مجبور بود😐🥲)
این سوک با بقیه ندیمه شروع کرد به مرتب کردن عمارت.
.
.
مین هی داشت در حیاط قدم میزد که تا این سوک را دید یاد اتفاق ظهر افتاد.خیلی عصبانی شد.
رفت جلو و روبه رو این سوک ایستاد.
این سوک احترام گذاشت و سلام کرد.
مین هی: هی تو به خاطر اتفاقی که ظهر افتاد فکر نکن که ارباب جوان به تو علاقه داره تو یه خدمتکاری و اینجا نقش هیچ رو داری.
فالو 🥺
نظر 🤨
لایک 👍
مین هی از لحن یانگ میانگ عصبانی شده بود بدون هیچ حرفی آن محل را ترک کرد.
این سوک : ارباب جوان خودم براشون میدارم.
یانگ میانگ: نه لازم نیست در هر صورت تو که نمیتونی برداری.
این سوک :اما....
یانگ میانگ: اما و اگر نداره تو برو تو.
(این سوک توی دلش گفت:اخ جونی اخ جون اخ جون 😂😂) خب شوخی بود.
.
کل روز ندیمه ها مشغول مرتب کردن وسایل خانواده تاجر لی و پخت و پز بودن و حتی وقت سر خاراندن هم نداشتن.
شب این سوک با بدنی خسته به اتاق ندیمه ها رفت و بر خلاف شب های دیگر قبل از فکر کردن به مشکلات و سختی های زندگیش و گذشته ی تلخش به خواب رفت.
.
.
صبح روز بعد...
این سوک که کل هفته گذشته را درگیر آماده کردن عمارت برای آمدن تاجر لی بود، نتوانسته بود از عمارت خارج شود و دنبال کار جدید برود.
بالاخره امروز سرش خلوت شده بود و میتوانست عمارت را برای چند ساعتی ترک کند.
او پس از کسب اجازه از بانو جانگ از عمارت خارج شد.
این سوک قبلا با صاحب مهمانسرایی در مرکز شهر صحبت کرده بود و احتمال میداد که بانو چویی (صاحب مهمانسرا) او را استخدام کند.
به مهمانسرا رسید...
... سلام کسی اینجا نیست.
یک خانم مسن بیرون اومد و گفت: سلام دختر جوان با کی کار داری؟
این سوک: من چند وقت پیش برای کار به اینجا اومدم و با بانو چویی صحبت کردم.
خانم مسن گفت: اهااا گفتم بهت نمیخوره بتونی پول این مهمانسرا رو داشته باشی و اینجا اقامت کنی.
و بعد خنده رو مخی کرد.
این سوک که به این نوع برخورد ها عادت کرده بود اهمیتی نداد.
وگفت: لطفا منو ببرین پیش بانو چویی.
خانم مسن به سمت اتاق بانو حرکت کرد و این سوک هم پشت سرش به راه افتاد.
این سوک
احترام گذاشت و گفت سلام.
بانو چویی: سلام دختر جوان کاری داشتی.
اها راستی تو همون دختری هستی که چند هفته پیش......
اممم خب یادم اومد.
این سوک سری تکون داد .
بانو چویی: خب از همین الان میتونی شروع به کار کنی.
خانم دایون برات قوانین اینجارو تو ضیح میده فعلا برو بیرون کار دارم.
این سوک احترام گذاشت و رفت بیرون.
خانم دایون اومد جای این سوک و همه قوانین را تو ضیح داد و گفت: خب بیا برو کنار بقیه و وایسا شروع به کار کن.
این سوک با اینکه این چند روز را خیلی خسته بود ولی بازم شروع به کار کردن کرد و بی وقفه تا شب را کار کرد.
.
.
شب بود این سوک خیلی سریع برگشت به عمارت تادر کار های انجا هم کمک بکند.( البته چون مجبور بود😐🥲)
این سوک با بقیه ندیمه شروع کرد به مرتب کردن عمارت.
.
.
مین هی داشت در حیاط قدم میزد که تا این سوک را دید یاد اتفاق ظهر افتاد.خیلی عصبانی شد.
رفت جلو و روبه رو این سوک ایستاد.
این سوک احترام گذاشت و سلام کرد.
مین هی: هی تو به خاطر اتفاقی که ظهر افتاد فکر نکن که ارباب جوان به تو علاقه داره تو یه خدمتکاری و اینجا نقش هیچ رو داری.
فالو 🥺
نظر 🤨
لایک 👍
۳.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.